بزرگ شدنی ساعت به ساعت
به اتاقت می روی، درش را می بندی و این یعنی:" مامان! تا وقتی از تو نخواسته ام در لحظه های من شریک نشو، لطفا!"
تاریخ انتشار:
467 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
در را باز میکنی. پایت را در خانه میگذاری و این یعنی آغاز بازهی زمانیِ شراکت من، در لحظههای منحصر به فرد خودت. قبل از سلام کردن، احتمالِ هزار و یک صورتک متنوع را برای قیافههای غیر قابل پیشبینیات میدهم. از میزان برق چشمهایت احوالت را تخمین میزنم.
به اتاقت میروی، درش را می بندی و این یعنی:" مامان! تا وقتی از تو نخواسته ام در لحظه های من شریک نشو، لطفا!"
اگر اینقدر اجزای صورتت برای من آشناست؛ اگرلحن حرف زدن، اخلاق و حالتهای نگاهت را میتوانم حدس بزنم یا از حفظ کنم؛ اگر تو دقیقتا قسمتی از وجود منی، پس من باید بتوانم صاحب همهی افکار و حس هایت باشم. پس من باید بتوانم از همهی گریهها و خندهها و غصهها و عصبانیتها و خوشحالیها و مشکلاتت سر در بیاورم. تو اما مدام تغییر میکنی. تغییراتی اجتنابناپذیر. بزرگ میشوی. بزرگ شدنی ساعت به ساعت. آنقدر تند که نه من میفهمم و نه خودت! به خودمان که میآییم، تو برای من کمتر از قبل آشنایی و برای خودت مدام جدیدتری. گاهی دلم میگیرد از غریبه شدنت. یادآوری روزهایی که توی دو دستم جا میشدی، آرامم میکند. روزهایی که با مقایسهی عکسهای دو سالِ پشت سر هم از تو، میتوانستم ادعا کنم، میدانم دختر کوچک من چقدر تغییر کرده و بزرگ شده. آه... تصور وقتهایی که قابل پیشبینی بودی آرامم میکند. چرا تو همانی نیستی که من میاندیشم؟
بعضی وقتها انگار اصلا نیستی! وقتی سلام میکنی نیستی، وقتی تلاش میکنی برای سوالهای روزمرهی من جوابی داشتهباشی، نیستی. وقتی تلویزیون میبینی، وقتی باهم شام میخوریم، یا به یک چیز میخندیم، نیستی و من به وضوح میبینم که سعی میکنی باشی. تمرکز میکنی تا مِن و مِن کردن و نگاههای خیرهات تو را رسوا نکنند. میخواهی عادی باشی وهیچکس تو را با هیچ ابری بالای سرت تصور نکند.
یواشکی از عمق چشمهایت، کمی از حال و هوای مرموزت را میدزدم. من هم به روی خودم نمیآورم. در این مسابقهی بازیگری هردویمان لو رفتهایم. اما ادامه میدهیم. تو به فرار از نگاههای من و من به جستجو درلحظههای پنهانی تو.
شاید در گیر و دار گرفتن یک تصمیم جدید هستی! میخواهی تنهایی تصمیم بگیری عزیزک مصمم من؟! باشد. تنهایی تصمیم بگیر تا تصمیمت تو را به رسمیت بشناسد. و مسئولیتش را خودت با تنهاییت تقسیم کن! روزی خواهد رسید که از دنیای هم، سر در نمیآوریم و از رفتارهای هم تعجب خواهیمکرد. روزی خواهد رسید که شاید ما برای هم آشنا نباشیم، اما هر دو محتاج دوستداشتن یکدیگر خواهیمبود.
کاش زودتر زمانی برسد که سهم من کنجکاو و نگران، اینبار اقتداری باشد که از عمق چشمهایت بدزدم. هرچند تو سعی کنی این اقتدار، گوشهی لبت لبخند رضایت بیوقتی ننشاند و قایمش بکنی.
به اتاقت میروی، درش را می بندی و این یعنی:" مامان! تا وقتی از تو نخواسته ام در لحظه های من شریک نشو، لطفا!"
اگر اینقدر اجزای صورتت برای من آشناست؛ اگرلحن حرف زدن، اخلاق و حالتهای نگاهت را میتوانم حدس بزنم یا از حفظ کنم؛ اگر تو دقیقتا قسمتی از وجود منی، پس من باید بتوانم صاحب همهی افکار و حس هایت باشم. پس من باید بتوانم از همهی گریهها و خندهها و غصهها و عصبانیتها و خوشحالیها و مشکلاتت سر در بیاورم. تو اما مدام تغییر میکنی. تغییراتی اجتنابناپذیر. بزرگ میشوی. بزرگ شدنی ساعت به ساعت. آنقدر تند که نه من میفهمم و نه خودت! به خودمان که میآییم، تو برای من کمتر از قبل آشنایی و برای خودت مدام جدیدتری. گاهی دلم میگیرد از غریبه شدنت. یادآوری روزهایی که توی دو دستم جا میشدی، آرامم میکند. روزهایی که با مقایسهی عکسهای دو سالِ پشت سر هم از تو، میتوانستم ادعا کنم، میدانم دختر کوچک من چقدر تغییر کرده و بزرگ شده. آه... تصور وقتهایی که قابل پیشبینی بودی آرامم میکند. چرا تو همانی نیستی که من میاندیشم؟
بعضی وقتها انگار اصلا نیستی! وقتی سلام میکنی نیستی، وقتی تلاش میکنی برای سوالهای روزمرهی من جوابی داشتهباشی، نیستی. وقتی تلویزیون میبینی، وقتی باهم شام میخوریم، یا به یک چیز میخندیم، نیستی و من به وضوح میبینم که سعی میکنی باشی. تمرکز میکنی تا مِن و مِن کردن و نگاههای خیرهات تو را رسوا نکنند. میخواهی عادی باشی وهیچکس تو را با هیچ ابری بالای سرت تصور نکند.
یواشکی از عمق چشمهایت، کمی از حال و هوای مرموزت را میدزدم. من هم به روی خودم نمیآورم. در این مسابقهی بازیگری هردویمان لو رفتهایم. اما ادامه میدهیم. تو به فرار از نگاههای من و من به جستجو درلحظههای پنهانی تو.
شاید در گیر و دار گرفتن یک تصمیم جدید هستی! میخواهی تنهایی تصمیم بگیری عزیزک مصمم من؟! باشد. تنهایی تصمیم بگیر تا تصمیمت تو را به رسمیت بشناسد. و مسئولیتش را خودت با تنهاییت تقسیم کن! روزی خواهد رسید که از دنیای هم، سر در نمیآوریم و از رفتارهای هم تعجب خواهیمکرد. روزی خواهد رسید که شاید ما برای هم آشنا نباشیم، اما هر دو محتاج دوستداشتن یکدیگر خواهیمبود.
کاش زودتر زمانی برسد که سهم من کنجکاو و نگران، اینبار اقتداری باشد که از عمق چشمهایت بدزدم. هرچند تو سعی کنی این اقتدار، گوشهی لبت لبخند رضایت بیوقتی ننشاند و قایمش بکنی.