نردبان نادانی
هیچکس هم جز خودم به دادم نمیرسد. به هیچ کدام از آدمهای اطرافم اعتماد ندارم.
تاریخ انتشار:
565 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
به خودم که آمدم، دیدم شبیه نردبان شدهام! میشود من را گرفت و بالا رفت. خیلیها داشتند از من بالا میرفتند. اولش با یک درخواست دوستانه شروع میشد و من مثل همیشه قبول میکردم. به خاطر موقعیت و رابطههایی که داشتم، هرکسی را به هرجایی که میخواست، میرساندم. نه اینکه همه کارها را من کردهباشم، اما بدون من هم کارشان به جایی نمیرسید.
از توی دانشگاه شروعشد. کسی مثل من برنامهنویسیش خوب نبود، هرکی هر ایدهای که داشت من براش مینوشتم و میداد به استاد و نمره میگرفت. اوایل حس خوبی داشتم، اما کمکم دیدم دارم از وقت کارهای خودم میزنم برای انجام درخواستهای دوستانهی آدمهایی که نمیخواستم بهشان "نه" بگویم. معروف شده بودم توی دانشکده. حالا دیگر یک جورهایی وظیفهی من شده بود انجام پروژههای همهی دانشجوها. آخر همهی کارها اگر وقت بود میرسیدم به پروژهی خودم که معلوم نبود چیز خوبی از آب درمیآمد یا نه؟
حالا توی شرکت هم وضع همین است. رییس خیال میکند واقعا همهی کارمندها کار با نرمافزارها را بلدند، ولی اینقدر خستهام کردهاند که چیزی نمانده بروم پیش رییس و عین بچههای مدرسهای، همه چیز را بهش بگویم! خوب که فکر میکنم میبینم توی خانه هم تمام این مشکلها هست. جور خواهربرادرها را من میکشم. روی حساب قانون نانوشتهای، تمام کارهای خانه روی دوش من است. هیچکس هم جز خودم به دادم نمیرسد. به هیچکدام از آدمهای اطرافم اعتماد ندارم، چون همیشه این من بودم که کمکشان کردهام. این روزها خیلی دلم میخواهد کسی را ببینم اما از من چیزی نخواهد و خیال نکند باید از امکاناتی که من دارم استفاده کند. اصلا ایکاش از همان اول به همه اجازه ندادهبودم ازم سوءاستفاده کنند.
از توی دانشگاه شروعشد. کسی مثل من برنامهنویسیش خوب نبود، هرکی هر ایدهای که داشت من براش مینوشتم و میداد به استاد و نمره میگرفت. اوایل حس خوبی داشتم، اما کمکم دیدم دارم از وقت کارهای خودم میزنم برای انجام درخواستهای دوستانهی آدمهایی که نمیخواستم بهشان "نه" بگویم. معروف شده بودم توی دانشکده. حالا دیگر یک جورهایی وظیفهی من شده بود انجام پروژههای همهی دانشجوها. آخر همهی کارها اگر وقت بود میرسیدم به پروژهی خودم که معلوم نبود چیز خوبی از آب درمیآمد یا نه؟
حالا توی شرکت هم وضع همین است. رییس خیال میکند واقعا همهی کارمندها کار با نرمافزارها را بلدند، ولی اینقدر خستهام کردهاند که چیزی نمانده بروم پیش رییس و عین بچههای مدرسهای، همه چیز را بهش بگویم! خوب که فکر میکنم میبینم توی خانه هم تمام این مشکلها هست. جور خواهربرادرها را من میکشم. روی حساب قانون نانوشتهای، تمام کارهای خانه روی دوش من است. هیچکس هم جز خودم به دادم نمیرسد. به هیچکدام از آدمهای اطرافم اعتماد ندارم، چون همیشه این من بودم که کمکشان کردهام. این روزها خیلی دلم میخواهد کسی را ببینم اما از من چیزی نخواهد و خیال نکند باید از امکاناتی که من دارم استفاده کند. اصلا ایکاش از همان اول به همه اجازه ندادهبودم ازم سوءاستفاده کنند.