فقط یک گناه وجود دارد
یادم آمد که تا هوا تاریک نمیشد، هیچوقت به خانه نمیآمد، همیشه خدا تنهایی شام میخوردم
تاریخ انتشار:
452 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
بابا گفت: "... فقط یک گناه وجود دارد؛ والسلام. آن هم دزدی است. هر گناه دیگری هم نوعی دزدی است. میفهمی چه میگویم؟"
مأیوسانه آرزو کردم کاش میفهمیدم و گفتم:"نه، بابا جون" نمیخواستم دوباره ناامیدش کنم.
بابا با بیحوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلاً آدم بیحوصلهای نبود. یادم آمد که تا هوا تاریک نمیشد، هیچوقت به خانه نمیآمد، همیشه خدا تنهایی شام میخوردم. وقتی میآمد خانه، از علی میپرسیدم بابا کجا بوده، هر چند خودم خوب میدانستم که سر ساختمان بوده، سرکشی به این، نظارت به آن. مگر این کارها حال و حوصله نمیخواست؟ از تمام بچههایی که داشت برایشان پرورشگاه میساخت، متنفر بودم. گاهی وقتها آرزو میکردم کاش همه آنها با پدر و مادرهایشان مرده بودند.
بابا گفت: "اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچههایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟"
فهمیدم. وقتی بابا شش ساله بود، نصفههای شب دزد میزند به خانه پدربزرگم. پدربزرگم، که قاضی شریفی بوده، با دزد رودررو میشود. اما دزده با چاقو میزند توی گلویش و او را در جا میکشد؛ از بابا پدرش را میدزدد.
فردای آن روز، درست قبل از ظهر، اهالی شهر قاتل را میگیرند، به منطقه قندوز متواری شدهبود. دو ساعت مانده به نماز عصر از شاخه درخت بلوط آویزانش میکنند. این ماجرا را از زبان رحیم خان شنیده بودم، نه بابا. همیشه راجع به بابا از دیگران چیزهایی دستگیرم میشد.
بابا گفت: "هیچ کاری پستتر از دزدی نیست امیر. اگر کسی چیزی را که مال خودش نیست بردارد، خواه جان یک آدم باشد، خواه یک تکه نان ... تف به رویش. و اگر زمانی همچین کسی به پُستم بخورد، وای به روزگارش. میفهمی؟"
دیدم عقیده بابا در مورد دمار درآوردن از روزگار دزد هم هیجان انگیز است، هم ترسناک. "بله، بابا."
مأیوسانه آرزو کردم کاش میفهمیدم و گفتم:"نه، بابا جون" نمیخواستم دوباره ناامیدش کنم.
بابا با بیحوصلگی آهی کشید. با این کار دوباره دلم را سوزاند، چون او اصلاً آدم بیحوصلهای نبود. یادم آمد که تا هوا تاریک نمیشد، هیچوقت به خانه نمیآمد، همیشه خدا تنهایی شام میخوردم. وقتی میآمد خانه، از علی میپرسیدم بابا کجا بوده، هر چند خودم خوب میدانستم که سر ساختمان بوده، سرکشی به این، نظارت به آن. مگر این کارها حال و حوصله نمیخواست؟ از تمام بچههایی که داشت برایشان پرورشگاه میساخت، متنفر بودم. گاهی وقتها آرزو میکردم کاش همه آنها با پدر و مادرهایشان مرده بودند.
بابا گفت: "اگر مردی را بکشی، یک زندگی را میدزدی. حق زنش را از داشتن شوهر میدزدی، حق بچههایش را از داشتن پدر میدزدی. وقتی دروغ میگویی حق کسی را از دانستن حقیقت میدزدی. وقتی تقلب میکنی، حق را از انصاف میدزدی. میفهمی؟"
فهمیدم. وقتی بابا شش ساله بود، نصفههای شب دزد میزند به خانه پدربزرگم. پدربزرگم، که قاضی شریفی بوده، با دزد رودررو میشود. اما دزده با چاقو میزند توی گلویش و او را در جا میکشد؛ از بابا پدرش را میدزدد.
فردای آن روز، درست قبل از ظهر، اهالی شهر قاتل را میگیرند، به منطقه قندوز متواری شدهبود. دو ساعت مانده به نماز عصر از شاخه درخت بلوط آویزانش میکنند. این ماجرا را از زبان رحیم خان شنیده بودم، نه بابا. همیشه راجع به بابا از دیگران چیزهایی دستگیرم میشد.
بابا گفت: "هیچ کاری پستتر از دزدی نیست امیر. اگر کسی چیزی را که مال خودش نیست بردارد، خواه جان یک آدم باشد، خواه یک تکه نان ... تف به رویش. و اگر زمانی همچین کسی به پُستم بخورد، وای به روزگارش. میفهمی؟"
دیدم عقیده بابا در مورد دمار درآوردن از روزگار دزد هم هیجان انگیز است، هم ترسناک. "بله، بابا."