لبخند ملعون
با تجربهترها وقتی از در وارد میشدند و میدیدند حسابی سر کیف است، سعی میکردند کمی فاصلهشان را با او بیشتر کنند
تاریخ انتشار:
396 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
از در دفتر که وارد شدم، سلام گرمی حوالهام کرد. همان جا شصتم خبردار شد. با خودم شرط بستم که حدسم درست است و برای همین هم روی رفتارهایش دقیق شدم. با همه به گرمی سلام و علیک میکرد و برای همین، آنهایی که توی دفتر قدیمیتر بودند، حساب کارشان دستشان آمد. همیشه همینطور بود؛ با تجربهترها وقتی از در وارد میشدند و میدیدند امروز حسابی سر کیف است، سعی میکردند کمی فاصلهشان را با او بیشتر کنند؛ لااقل همان روز؛ حداقل تا زمانی که دوباره رفتارش عادی شود.
اما تازهواردها که صبح کله سحر پیش خودشان فکر کرده بودند چقدر خوب است با روی گشادهی همکار مواجه شوند، خیلی زود صمیمی میشدند وا میدادند؛ به گرمی جواب سلام و احوالپرسیاش را میدادند، آن هم یک نوع جدید از سلام و احوالپرسی؛ نوعی که قبلاً مانندش را ندیده بودند! نیم ساعت یکبار میرفت سر میز همکارهای تازهوارد؛ همانهایی که امروز حس کرده بودند کمی با او صمیمیتر شدهاند و لابد توی ذهنشان دنبال دلیلش هم میگشتند، میرفت سر میزشان و چاقسلامتی هم میکرد؛ گاهی هم چای دهانخوردهاش را یک تعارف فرمایشی میکرد بهشان؛ که یعنی اگر میخواهید حاضرم بروم و برایتان چای هم بریزم. و خب بیشک معلوم بود که همه از لطفش تشکر میکردند و جوابِ "نه"، می دادند.
دو سه ساعتی این رفتار غیرمعمول ادامه پیدا کرد؛ نیم ساعت بعد که شد، عوض چای، با یک پرونده نسبتاً قطور رفت سر میز دخترک تازهواردی که خیلی هم حاضرجواب نبود. با کج کردن گردن و تحویل دادن لبخندی که قدیمیهای مجموعه معنایش را میدانستند، عذر و بهانهای آورد و خواست دخترک به کار این پرونده رسیدگی کند. دخترک اول تعللی کرد و وقتی خودش را در دام رودربایستی همکار باسابقه اتفاقاً خیلی خوشاخلاقش دید، پرونده را گرفت و گذاشت قاطی پروندههای روزانه خودش. هنوز بیست یا بیست و پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که همراه یک نامه رفت طبقه دوم. نامه را میشناختم، آنهم با آن امضای درشت آقای احمدی؛ اصلا دیروز، مدیر خودش داده بود به من که برسانم دستش؛ گویا باید با چند جا برای نمایشگاه آخر ماه هماهنگیهایی میکرد. وقتی برگشت، نامه دستش نبود. چند دقیقه بعد یکی دیگر از بچههای دفتر با نامه این طرف و آن طرف میدوید.
دمدمای ظهر که شد به میزم نزدیک شد؛ خدا رو شکر که هدف، من نبودم. کنار میز همسایه دیوار به دیوارم ایستاد و گفت: "داداش! یه آقایی میکنی امروز برا ما؟! " سکوت پسر جوان را به این تعبیر کرد که میتواند درخواستش را مطرح کند. "من امروز باس برم جایی. واست ممکنه کارم رو ساپورت کنی؟! یه جوری که این احمدی نفهمه من امروز زودتر رفتم؛ بعدم کارت منم موقع رفتن خودت بزنی ؟!" پسر هنوز لب باز نکرده بود که گفت: "ان شاءالله یه روز جبران کنم برات" پسرک لبخندی تحویل داد و کارت ورود و خروجش را گرفت.
همه ما قدیمی ها میدانستیم این یک روزی که وعدهاش را میدهد، هیچ وقت نمیآید.
اما تازهواردها که صبح کله سحر پیش خودشان فکر کرده بودند چقدر خوب است با روی گشادهی همکار مواجه شوند، خیلی زود صمیمی میشدند وا میدادند؛ به گرمی جواب سلام و احوالپرسیاش را میدادند، آن هم یک نوع جدید از سلام و احوالپرسی؛ نوعی که قبلاً مانندش را ندیده بودند! نیم ساعت یکبار میرفت سر میز همکارهای تازهوارد؛ همانهایی که امروز حس کرده بودند کمی با او صمیمیتر شدهاند و لابد توی ذهنشان دنبال دلیلش هم میگشتند، میرفت سر میزشان و چاقسلامتی هم میکرد؛ گاهی هم چای دهانخوردهاش را یک تعارف فرمایشی میکرد بهشان؛ که یعنی اگر میخواهید حاضرم بروم و برایتان چای هم بریزم. و خب بیشک معلوم بود که همه از لطفش تشکر میکردند و جوابِ "نه"، می دادند.
دو سه ساعتی این رفتار غیرمعمول ادامه پیدا کرد؛ نیم ساعت بعد که شد، عوض چای، با یک پرونده نسبتاً قطور رفت سر میز دخترک تازهواردی که خیلی هم حاضرجواب نبود. با کج کردن گردن و تحویل دادن لبخندی که قدیمیهای مجموعه معنایش را میدانستند، عذر و بهانهای آورد و خواست دخترک به کار این پرونده رسیدگی کند. دخترک اول تعللی کرد و وقتی خودش را در دام رودربایستی همکار باسابقه اتفاقاً خیلی خوشاخلاقش دید، پرونده را گرفت و گذاشت قاطی پروندههای روزانه خودش. هنوز بیست یا بیست و پنج دقیقه بیشتر نگذشته بود که همراه یک نامه رفت طبقه دوم. نامه را میشناختم، آنهم با آن امضای درشت آقای احمدی؛ اصلا دیروز، مدیر خودش داده بود به من که برسانم دستش؛ گویا باید با چند جا برای نمایشگاه آخر ماه هماهنگیهایی میکرد. وقتی برگشت، نامه دستش نبود. چند دقیقه بعد یکی دیگر از بچههای دفتر با نامه این طرف و آن طرف میدوید.
دمدمای ظهر که شد به میزم نزدیک شد؛ خدا رو شکر که هدف، من نبودم. کنار میز همسایه دیوار به دیوارم ایستاد و گفت: "داداش! یه آقایی میکنی امروز برا ما؟! " سکوت پسر جوان را به این تعبیر کرد که میتواند درخواستش را مطرح کند. "من امروز باس برم جایی. واست ممکنه کارم رو ساپورت کنی؟! یه جوری که این احمدی نفهمه من امروز زودتر رفتم؛ بعدم کارت منم موقع رفتن خودت بزنی ؟!" پسر هنوز لب باز نکرده بود که گفت: "ان شاءالله یه روز جبران کنم برات" پسرک لبخندی تحویل داد و کارت ورود و خروجش را گرفت.
همه ما قدیمی ها میدانستیم این یک روزی که وعدهاش را میدهد، هیچ وقت نمیآید.