به خودش هم روا نداشت
پسرش از سربازی برگشته بود و میخواست کسب و کاری راه بیاندازد. دریغ از یک ریال کمک.
تاریخ انتشار:
763 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
نگفته بود مسافرت خارج از کشور میرود که تمام فامیل چشم انتظارش نباشند سوغاتی چیزی بیاورد. پولش از پارو بالا میرفت اما همیشه مینالید. صحبت از پول هم اگر نبود، یکجوری ربطش میداد به داشتن و نداشتن که برای هزارمین بار به هر جمعی بگوید "به پیغمبر قسم، ندارم". تکیه کلامش شده بود همین جمله.
اگر خبر از زندگیش نداشتی و با آن یک دست کت و شلوار رفو شده میدیدیش، دلت میخواست هرچی داری نقدا بگذاری کف دستش. آن هم نه قرض، صدقه میدادی! خلاصه بیخبر رفته بود فرنگ. دوست و آشنا به جهنم، زن و بچهش هم نمیدانستند کجاست. گفته بود با اتوبوس میرود سیستان. تو از سیستان چی میخواستی؟ آقا رفته بودند اروپا تجارت. برای دخترش خواستگار آمده بود و صاف به داماد گفته بود ندارم جهاز بدم. از آن طرف پسرش از سربازی برگشته بود و میخواست کسب و کاری راه بیاندازد. دریغ از یک ریال کمک.
باید مینشستی پای درددلهای تمامنشدنی زنش. بنده خدا خوب صبری داشت. هرکی نمیدانست، زنش بیخبر نبود از مال و اموالی که داشت و پنهان میکرد. از وقتی توی فامیل سفر سه ماههاش لو رفت، آبرو برای خانوادهاش نمانده بود. زن و بچهاش از دستش شاکی بودند. در و همسایه بهش اعتماد نداشتند. باید برای تمام پنهان کاریهایش دروغ میگفت. به خودش هم روا نداشت، اما اگر تمام ثروتش را هم خرج میکرد، خیلی دیر شده بود.
اگر خبر از زندگیش نداشتی و با آن یک دست کت و شلوار رفو شده میدیدیش، دلت میخواست هرچی داری نقدا بگذاری کف دستش. آن هم نه قرض، صدقه میدادی! خلاصه بیخبر رفته بود فرنگ. دوست و آشنا به جهنم، زن و بچهش هم نمیدانستند کجاست. گفته بود با اتوبوس میرود سیستان. تو از سیستان چی میخواستی؟ آقا رفته بودند اروپا تجارت. برای دخترش خواستگار آمده بود و صاف به داماد گفته بود ندارم جهاز بدم. از آن طرف پسرش از سربازی برگشته بود و میخواست کسب و کاری راه بیاندازد. دریغ از یک ریال کمک.
باید مینشستی پای درددلهای تمامنشدنی زنش. بنده خدا خوب صبری داشت. هرکی نمیدانست، زنش بیخبر نبود از مال و اموالی که داشت و پنهان میکرد. از وقتی توی فامیل سفر سه ماههاش لو رفت، آبرو برای خانوادهاش نمانده بود. زن و بچهاش از دستش شاکی بودند. در و همسایه بهش اعتماد نداشتند. باید برای تمام پنهان کاریهایش دروغ میگفت. به خودش هم روا نداشت، اما اگر تمام ثروتش را هم خرج میکرد، خیلی دیر شده بود.