پینهمرد
خوردن نداره پول آدم بدبختی مثل من
تاریخ انتشار:
415 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
گوشه چادرم را به دندان میگیرم. دستهایم را حلقه میكنم دور بازوی پیرمرد و میكشمش عقب. پیرمرد زور میزند تا دستش را از لای دستم خلاص كند ولی نمیتواند. رویش را از مرد جوان برمیگرداند و بلند میگوید: "لااله الا الله" . مرد جوان تكیه میدهد به دیوار پشت سرش و نفس عمیق میكشد.
- بسه حاجی! چی میخوای از جون این دنیا؟ من به این وام احتیاج دارم. پولش رو میتونم بزنم به یه زخمی. گور بابای زن گرفتن. ننه پیرم رو باید خرجی بدم. قرض گرفتم. توش موندم. بفهم اینا رو. حالا كه داره نوبت وام من میشه معلوم نیست شما با این ریش سفید از كجا پیدات میشه میگی نوبت منه! شانه حاجی را میگیرم و میچرخانم طرف دیگر كوچه که: "بریم حاجی. چرا وایمیستی آخه؟" تسبیح دانهدرشت را توی دستش میگرداند.
- آخه داری اشتباه میكنی پسرم. والا مقصر اینان كه به شما نگفتن من جلوتر از شمام. بعدم من این پولو واسه خودم نمیخوام وگرنه از حالا میرفتم كنار تا نوبت شما بشه.
- پس برای كی میخوای؟ برای یه دختر و پسر خوشبخت كه داری عروس و دومادشون میكنی؟ خوردن نداره پول آدم بدبختی مثل من!
پیرمرد سرخ میشود و صدایش را بلند میكند: "بفهم چی میگی پسرم! من یه عمر درست زندگی كردم. حالا واسه چندرغاز بیام پا بذارم رو حق الناس؟
- والا شما به بابای من حتی شبیه هم نیستی که هی میگی پسرم پسرم! بابای من صبح تا شب تسبیح دست نمیگرفت. جای مهر رو پیشونیش پینه نبسته بود. صبح تا شب مسجد نبود و قند و چایی روضه از پول اون نبود. جهیزیه جور نمیكرد واسه دخترهای مردم. بابای من یه كارگر ساده بود كه وقتی برمیگشت خونه بی سر و صدا روغن دستاشو پاك میكرد و وامیستاد به نماز.
رگ گردن پیرمرد زده بیرون. پسر راه میافتد سمت خیابان. اشاره میكند به دفتر وام مسجد كه حالا به درش قفل زده بودند و رفته بودند: "اینام اگه شما رو انداختن جلو واسه همینه كه گفتم. واسه اینه كه دعاشون كنی. واسه اینه كه فردا كمكات رو به مسجد كم نكنی." پیرمرد چشمهایش را میمالد. آه میكشد. دستم را كه روی دهانم گذاشتهام و فشار میدهم، محكم میگیرد و آرام میگوید: "بیا بریم حاج خانوم!"
- بسه حاجی! چی میخوای از جون این دنیا؟ من به این وام احتیاج دارم. پولش رو میتونم بزنم به یه زخمی. گور بابای زن گرفتن. ننه پیرم رو باید خرجی بدم. قرض گرفتم. توش موندم. بفهم اینا رو. حالا كه داره نوبت وام من میشه معلوم نیست شما با این ریش سفید از كجا پیدات میشه میگی نوبت منه! شانه حاجی را میگیرم و میچرخانم طرف دیگر كوچه که: "بریم حاجی. چرا وایمیستی آخه؟" تسبیح دانهدرشت را توی دستش میگرداند.
- آخه داری اشتباه میكنی پسرم. والا مقصر اینان كه به شما نگفتن من جلوتر از شمام. بعدم من این پولو واسه خودم نمیخوام وگرنه از حالا میرفتم كنار تا نوبت شما بشه.
- پس برای كی میخوای؟ برای یه دختر و پسر خوشبخت كه داری عروس و دومادشون میكنی؟ خوردن نداره پول آدم بدبختی مثل من!
پیرمرد سرخ میشود و صدایش را بلند میكند: "بفهم چی میگی پسرم! من یه عمر درست زندگی كردم. حالا واسه چندرغاز بیام پا بذارم رو حق الناس؟
- والا شما به بابای من حتی شبیه هم نیستی که هی میگی پسرم پسرم! بابای من صبح تا شب تسبیح دست نمیگرفت. جای مهر رو پیشونیش پینه نبسته بود. صبح تا شب مسجد نبود و قند و چایی روضه از پول اون نبود. جهیزیه جور نمیكرد واسه دخترهای مردم. بابای من یه كارگر ساده بود كه وقتی برمیگشت خونه بی سر و صدا روغن دستاشو پاك میكرد و وامیستاد به نماز.
رگ گردن پیرمرد زده بیرون. پسر راه میافتد سمت خیابان. اشاره میكند به دفتر وام مسجد كه حالا به درش قفل زده بودند و رفته بودند: "اینام اگه شما رو انداختن جلو واسه همینه كه گفتم. واسه اینه كه دعاشون كنی. واسه اینه كه فردا كمكات رو به مسجد كم نكنی." پیرمرد چشمهایش را میمالد. آه میكشد. دستم را كه روی دهانم گذاشتهام و فشار میدهم، محكم میگیرد و آرام میگوید: "بیا بریم حاج خانوم!"