صبر قالی
حرصش را با ضربههای محکم شانه، روی گرههای رنگارنگ خالی میکرد
تاریخ انتشار:
695 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
لقمهای نان و پنیر از سفرهی رو به روی پیرزن برداشت و رفت بالا.
اوایل كه مادر مرتضی آمده بود پیششان، هر روز غمگین از خواب بیدار میشد.تحمل هر روزهی کنایههای مادرشوهر را نداشت. صبحها زیر لب سلامی میداد و میرفت توی زیرشیروانی. مینشست پشت دار و خیره میشد به نقشهی قالی. آن موقع تقریبا رسیده بود به گل وسط . اولها خون خونش را میخورد. دهان به دهان گذاشتن مدام با پیزرن فرسودهاش میکرد. برای همین بود که تصمیم گرفت سکوت کند. به عوض جواب ندادن، حرصش را با ضربههای محکم شانه، روی گرههای رنگارنگ خالی میکرد. اما بعد انگار دستهاش و نقشه و دار با هم طلسم شدند.هر روز صبح میآمد و مینشست رو به روی دار و خیره میشد به قالی كه رجهاش بالا نمیرفت.
سرش را تکیه داد به نخهای نرم فرش و چشمهاش را بست. چیزی به مهلت تحویل فرش نمانده بود. به سکوت این اواخر فکر کرد و گرههای کتک خوردهی قالی. دلش سوخت، برای خودش و برای فرش. روزها میبافت و شبها باز میکرد. انگشتهاش زخمی بود بس كه گرههای اشتباه را باز کرده بود. سکوت میکرد و سکوت و سکوت. کمکم متلکها را نمیشنید. سر حال از خواب بیدار میشد و فقط به گل وسط قالی فکر می کرد. یك روز مثل همیشه نشست پای دار. نگاه کرد به نقشهی رنگین قالی و بعد به نخهای رنگارنگ که از بالای دار آویزان بودند. لبخند زد و نخی آبی کشید. بعد قرمز، سبز، نارنجی، کرم. شروع کرد به بافتن گل وسط .
صبح فردا هیج گرهی باز نشد.
اوایل كه مادر مرتضی آمده بود پیششان، هر روز غمگین از خواب بیدار میشد.تحمل هر روزهی کنایههای مادرشوهر را نداشت. صبحها زیر لب سلامی میداد و میرفت توی زیرشیروانی. مینشست پشت دار و خیره میشد به نقشهی قالی. آن موقع تقریبا رسیده بود به گل وسط . اولها خون خونش را میخورد. دهان به دهان گذاشتن مدام با پیزرن فرسودهاش میکرد. برای همین بود که تصمیم گرفت سکوت کند. به عوض جواب ندادن، حرصش را با ضربههای محکم شانه، روی گرههای رنگارنگ خالی میکرد. اما بعد انگار دستهاش و نقشه و دار با هم طلسم شدند.هر روز صبح میآمد و مینشست رو به روی دار و خیره میشد به قالی كه رجهاش بالا نمیرفت.
سرش را تکیه داد به نخهای نرم فرش و چشمهاش را بست. چیزی به مهلت تحویل فرش نمانده بود. به سکوت این اواخر فکر کرد و گرههای کتک خوردهی قالی. دلش سوخت، برای خودش و برای فرش. روزها میبافت و شبها باز میکرد. انگشتهاش زخمی بود بس كه گرههای اشتباه را باز کرده بود. سکوت میکرد و سکوت و سکوت. کمکم متلکها را نمیشنید. سر حال از خواب بیدار میشد و فقط به گل وسط قالی فکر می کرد. یك روز مثل همیشه نشست پای دار. نگاه کرد به نقشهی رنگین قالی و بعد به نخهای رنگارنگ که از بالای دار آویزان بودند. لبخند زد و نخی آبی کشید. بعد قرمز، سبز، نارنجی، کرم. شروع کرد به بافتن گل وسط .
صبح فردا هیج گرهی باز نشد.