دو شاهزاده و دو هزارتو
شاه بابل گفت او نیز در خاک عرب هزار توی بهتری دارد.
تاریخ انتشار:
298 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
مؤمنانِ محلِ وثوق روایت میکنند که (والله اعلم) به روزگاران قدیم شاهی بود از جزایر بابل که ساحران و معماران خود را گردآورد و به آنها دستور داد هزارتوئی بسازند چنان پیچیده و نفسْ بُر که هیچ آزمودهای را پروای درآمدن به داخل آن نباشد و هر که درآمد راه خویش گم کند.
چنین عملی مُنکَر محسوب میشد، چرا که غموض و حیرت تنها از آنِ خداوندست و نه انسان. با گذشت ایّام به درگاهش شاهی از سرزمین عرب وارد شد، و شاه بابل (برای آنکه سادگیی مهمان خویش به سخره گیرد) او را واداشت تا به هزارتویش گام نهد، جائی که با خواری و پریشانحالی سرگردانی کشید تا وقتِ شام. در این هنگام از خداوند یاری طلبید و راهِ برونشو را یافت. لبهایش به شکوهای گشوده نشد، امّا به شاه بابل گفت او نیز در خاک عرب هزار توی بهتری دارد و اینکه، اگر خدا خواست، روزی آن را به او خواهد نمایاند.
آنگاه به عربستان بازگشت، سرداران و رزمندگان خود را فراهم آورد و به قلمرو بابل تاخت با چنان بختِ مساعد که قلاعش را در هم کوبید، مردمانش را شکست و خودِ شاه را نیز به اسارت گرفت. او را بر شتری تیزرو بست و به صحرا درآورد. سه روز براندند، و آنگاه به او گفت: «ای خداوندگار دوران و افسر و صاحب قرن! به بابل در هزارتوئی برنجی، در هم تنیده از پلکانها، درها و دیوارها، به سرگردانیم کشاندی؛ اکنون قادر متعال چنین مقدر کرده تا من نیز از آنِ خویش به تو بنمایم، که نه پلکانی دارد تا برآئی، نه دری تا به جبر بگشائی، نه دالانهای طاقتفرسائی تا درنوردی، نه دیوارهائی که راه بر تو بندد.»
آنگاه بند از او گشود و در دل صحرا رهایش کرد؛ جائی که بمیرد از تشنگی و گرسنگی. جلال حّی قیوم را سِزَد.
چنین عملی مُنکَر محسوب میشد، چرا که غموض و حیرت تنها از آنِ خداوندست و نه انسان. با گذشت ایّام به درگاهش شاهی از سرزمین عرب وارد شد، و شاه بابل (برای آنکه سادگیی مهمان خویش به سخره گیرد) او را واداشت تا به هزارتویش گام نهد، جائی که با خواری و پریشانحالی سرگردانی کشید تا وقتِ شام. در این هنگام از خداوند یاری طلبید و راهِ برونشو را یافت. لبهایش به شکوهای گشوده نشد، امّا به شاه بابل گفت او نیز در خاک عرب هزار توی بهتری دارد و اینکه، اگر خدا خواست، روزی آن را به او خواهد نمایاند.
آنگاه به عربستان بازگشت، سرداران و رزمندگان خود را فراهم آورد و به قلمرو بابل تاخت با چنان بختِ مساعد که قلاعش را در هم کوبید، مردمانش را شکست و خودِ شاه را نیز به اسارت گرفت. او را بر شتری تیزرو بست و به صحرا درآورد. سه روز براندند، و آنگاه به او گفت: «ای خداوندگار دوران و افسر و صاحب قرن! به بابل در هزارتوئی برنجی، در هم تنیده از پلکانها، درها و دیوارها، به سرگردانیم کشاندی؛ اکنون قادر متعال چنین مقدر کرده تا من نیز از آنِ خویش به تو بنمایم، که نه پلکانی دارد تا برآئی، نه دری تا به جبر بگشائی، نه دالانهای طاقتفرسائی تا درنوردی، نه دیوارهائی که راه بر تو بندد.»
آنگاه بند از او گشود و در دل صحرا رهایش کرد؛ جائی که بمیرد از تشنگی و گرسنگی. جلال حّی قیوم را سِزَد.