یک روز صبح
حالا هم دفتر مشق و كتاب فارسی روی زمین ولو مانده، كارهایمان اولویت پیدا كردهاند به آماده شدنمان برای فردا
تاریخ انتشار:
413 نفر این یادداشت را خواندهاند
2 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
همهی شیطنتها و بازیها اولویت داشت به دفتر مشق و كتاب فارسی كه روی زمین ولو مانده بود. وسط زمستان توی حیاط بدو بدو كرده بودیم و گلوهایمان میسوخت. فردا امتحان دیكته داشتیم. شب شده بود و دوستم به خانهی خودشان برگشته بود. سرفههایم بلندتر میشد هربار كه چشمم به دفتر مشق میافتاد. بار اولی نبود كه مشقهایم را نمینوشتم. معلممان گفته بود اگر دفعه بعد بدون تكلیف بیایی سر كلاس راهت نمیدهم. جلوی ناظم این را گفته بود كه یعنی من خیلی مصمم و جدی هستم...
معلم سر كلاس راهم نداده بود و بچهها عكسبرگردانهای توی كیفم را برداشته بودند. دزدكی از لای در میدیدمشان. ناظممان میخواست پروندهام را درآورد. كشوها زیاد شده بودند و پروندهام را پیدا نمیكرد. من غلت میخوردم. مادر پاشویهام میكرد. صبح فهمیدم همهاش خواب بوده و مادر كنارم است...
آن روز مدرسه نرفتم. باید فردا را با مادرم میرفتم كه بگوید مریض بوده. میترسیدم معلم به او بگوید چندبار مشقم را ننوشتهام و ناظم هم بگوید همهاش وسط حیاط میدوم... خانه بودم ولی از نگرانی، حال بازی نداشتم. فردا دست در دست مادر به مدرسه رفتم. صلوات میفرستادم. چشم ناظم كه به مادرم خورد لبخند زد. مادرم گفت مریض بوده. ناظم گفت ایرادی ندارد، برود سر كلاس. من دوست داشتم مادر تا توی كلاس هم بیاید. دوست داشتم بماند كه اگر معلممان دعوایم كرد از كلاس فرار كنم و با او به خانه برگردم. دیگر برایم مهم نبود اگر معلم به مادرم حرفی میزد...
حالا هم دفتر مشق و كتاب فارسی روی زمین ولو مانده، كارهایمان اولویت پیدا كردهاند به آماده شدنمان برای فردا. فردا را از یاد بردهایم شاید. یا شاید پیش چشممان آنقدر دور است كه دیده نمیشود. نمیدانم. فقط میدانم كابوسهای سردرگمی و تنهاییمان هرشب طولانیتر میشوند. كش میآیند تا شب بعد تا شبهای بعد. توی بیداری و با چشم باز میان كلی آدم حتی كابوس میبینیم. دلمان لك زده «یك نفر» دستمان را بگیرد و با خود ببرد هركجا خواست. كه آراممان كند. كه خیالمان راحت باشد وقتی «او» هست حرف هیچكس مهم نیست. دلمان لك زده برای صبحی كه بیدار شویم و ببینیم همه چیز خواب بوده، هوا آرام است و «او» آمده است.
معلم سر كلاس راهم نداده بود و بچهها عكسبرگردانهای توی كیفم را برداشته بودند. دزدكی از لای در میدیدمشان. ناظممان میخواست پروندهام را درآورد. كشوها زیاد شده بودند و پروندهام را پیدا نمیكرد. من غلت میخوردم. مادر پاشویهام میكرد. صبح فهمیدم همهاش خواب بوده و مادر كنارم است...
آن روز مدرسه نرفتم. باید فردا را با مادرم میرفتم كه بگوید مریض بوده. میترسیدم معلم به او بگوید چندبار مشقم را ننوشتهام و ناظم هم بگوید همهاش وسط حیاط میدوم... خانه بودم ولی از نگرانی، حال بازی نداشتم. فردا دست در دست مادر به مدرسه رفتم. صلوات میفرستادم. چشم ناظم كه به مادرم خورد لبخند زد. مادرم گفت مریض بوده. ناظم گفت ایرادی ندارد، برود سر كلاس. من دوست داشتم مادر تا توی كلاس هم بیاید. دوست داشتم بماند كه اگر معلممان دعوایم كرد از كلاس فرار كنم و با او به خانه برگردم. دیگر برایم مهم نبود اگر معلم به مادرم حرفی میزد...
حالا هم دفتر مشق و كتاب فارسی روی زمین ولو مانده، كارهایمان اولویت پیدا كردهاند به آماده شدنمان برای فردا. فردا را از یاد بردهایم شاید. یا شاید پیش چشممان آنقدر دور است كه دیده نمیشود. نمیدانم. فقط میدانم كابوسهای سردرگمی و تنهاییمان هرشب طولانیتر میشوند. كش میآیند تا شب بعد تا شبهای بعد. توی بیداری و با چشم باز میان كلی آدم حتی كابوس میبینیم. دلمان لك زده «یك نفر» دستمان را بگیرد و با خود ببرد هركجا خواست. كه آراممان كند. كه خیالمان راحت باشد وقتی «او» هست حرف هیچكس مهم نیست. دلمان لك زده برای صبحی كه بیدار شویم و ببینیم همه چیز خواب بوده، هوا آرام است و «او» آمده است.