سیاهی مروارید در قلب شهر
شهر چیزی است مثل یک جانور گروه زی. دستگاه اعصاب خود را دارد و سری و شانه ای و پاهایی. شهر چیزی است غیر از شهرهای دیگر، هیچ دو شهری نیست که مثل هم باشند. از این ها گذشته هیجان های شهر از عواطف کلی ساکنان آن است. نحوه انتشار اخبار در شهر معمایی است که گشودن آن آسان نیست؛ مثل این است که سرعت انتشار اخبار بیش از سرعت حرکت کودکانی است که مدام در تقلایند و به چالاکی به هر سو می دوند که تازه ها را برای همسالان خود بازگو کنند یا سریع تر از صدای زنانی، که از فراز پرچین ها با زنان همسایه حرف می زنند.
پیش از آنکه کینو و خووانا همراه صیادان دیگر به کوی کپرها برسند دستگاه اعصاب شهر با این خبر به ضربان افتاده و به ارتعاش آمده بود: «کینو بزرگ ترین مروارید جهان را پیدا کرده!»
پیش از آنکه کودکان بتوانند نفس نفس زنان کلماتشان را ادا کنند، مادرانشان خبر را دریافته بودند. خبر به سرعت از کنار کپرها گذشته و همچون امواجی خروشان خیابان های شهر سنگ و سیمان را شسته و همه جا پخش شده بود.
خبر به گوش کشیشی که در باغش قدم می زد رسید و چشمانش را در رویا فرو برد و تعمیراتی را به یادش آورد که در کلیسایش لازم بود. با خود می گفت: «یعنی قیمت این مروارید چقدر ممکن است باشد؟ و کوشید قیمت آن را برآورد کند و به یاد آورد که اصلاً عقد ازدواج کینو در کلیسا صورت گرفته است یا نه.
خبر به گوش لباس فروشی نیز رسید که در خیال رفت و با حسرت به لباس های مردانه ای نگاه کرد که مشتری فراوان نداشتند.
همه جور آدمی به کار کینو علاقمند شده بود. کینو مروارید جهان را پیدا کرده بود. جوهر مروارید با جوهر آدمی درآمیخته و رسوب نابهنجار سیاهی را پدید آورده بود. همه ناگهان با کینو رابطه برقرار کرده بودند. مروارید کینو به همه ی رویاها راه یافته بود و به همه ی حساب ها و نقشه ها، طرح ها و آینده ها، امیال و نیازها و هوس ها و عطش ها. فقط یک نفر مانع راه همه بود و این یک نفر خود کینو بود. از این راه همه او را دشمن خود می شمردند.
در واقع این خبر آشفتگی بی نهایت سیاه و شیطانی را در شهر پدید آورده بود. این جوهر سیاه مثل کژدم بود یا مثل گرسنگی که با بوی طعام تیز می شود یا مثل تنهایی وقتی که در عشق ناکام می مانی. غده های شهر شروع به ترشح کردند و شهر از فشار زهر ورم کرد.