راهی برای خرید معجزه
دخترک به مغازه دار گفت: می خواهم یک معجزه بخرم!
تاریخ انتشار:
778 نفر این یادداشت را خواندهاند
5 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
سارا هشت ساله بود که از صحبت پدر و مادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند. پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمی توانست هزینه ی جراحی پرخرج برادرش را بپردازد. سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد."
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها را روی تخت ریخت و آن ها را شمرد: «فقط پنج دلار!!»
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت: «چه می خواهی؟»
دخترک جواب داد: «برادرم خیلی مریض است. می خواهم "معجزه" بخرم. قیمتش چقدر است؟»
داروساز با تعجب پرسید: «چی بخری عزیزم؟!»
دخترک توضیح داد: «برادر کوچکم چیزی توی سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من هم می خواهم معجزه بخرم. حالا به من می گویید قیمتش چقدر است؟»
داروساز گفت: «متاسفم دختر جان! ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.»
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: «شما را به خدا، برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد. این تمام پول من است. من از کجا می توانم معجزه بخرم؟»
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: «چقدر پول داری؟»
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: «آه چه جالب! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد.»
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: «من می خواهم برادر و والدینت را ببینم. فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد...»
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس ازجراحی پدر دخترک نزد دکتر رفت و گفت: «از شما متشکرم! نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود. می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟»
دکتر لبخندی زد و گفت: «هزینه عمل ۵ دلار بود که قبلاً پرداخت شده!»
سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت، قلک کوچکش را درآورد. قلک را شکست. سکه ها را روی تخت ریخت و آن ها را شمرد: «فقط پنج دلار!!»
بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند، ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود. بالاخره سارا حوصله اش سر رفت و سکه ها را محکم روی شیشه پیشخوان ریخت.
داروساز جا خورد و گفت: «چه می خواهی؟»
دخترک جواب داد: «برادرم خیلی مریض است. می خواهم "معجزه" بخرم. قیمتش چقدر است؟»
داروساز با تعجب پرسید: «چی بخری عزیزم؟!»
دخترک توضیح داد: «برادر کوچکم چیزی توی سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه می تواند او را نجات دهد. من هم می خواهم معجزه بخرم. حالا به من می گویید قیمتش چقدر است؟»
داروساز گفت: «متاسفم دختر جان! ولی ما اینجا معجزه نمی فروشیم.»
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: «شما را به خدا، برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد. این تمام پول من است. من از کجا می توانم معجزه بخرم؟»
مردی که گوشه ای ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: «چقدر پول داری؟»
دخترک پول ها را کف دستش ریخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندی زد و گفت: «آه چه جالب! فکر می کنم این پول برای خرید معجزه کافی باشد.»
بعد به آرامی دست او را گرفت و گفت: «من می خواهم برادر و والدینت را ببینم. فکر می کنم معجزه ی برادرت پیش من باشد...»
آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود. فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.
پس ازجراحی پدر دخترک نزد دکتر رفت و گفت: «از شما متشکرم! نجات پسرم یک معجزه ی واقعی بود. می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟»
دکتر لبخندی زد و گفت: «هزینه عمل ۵ دلار بود که قبلاً پرداخت شده!»