سایهبازی در شب
شب جولانگاه احساسات غلو شده است. یکجورهایی پیچ تمام احساسات شل میشود و بروز آن سادهتر. در تاریکی و سکوت همهچیز غلو میشود؛درست مثل وقتهایی که سایه ی اشیا ارتفاع می گیرد و حتی ممکن است چیزی نشان دهد که با ماهیت شیء فرق دارد.
بچگیهایمان یادتان هست؟ اگر بعضی شبها زود خوابمان نمیبرد یا بیهوا نیمه شبی بیدار میشدیم، ممکن بود غرق در دنیای عجیب سایهها شویم. سایهی اشیای روی دیوار جان میگرفت؛ طرح کم جان یک هیبت لاغر که با عبور ماشینی از زیر پنجره ی اتاق و افتادن نورش به داخل خانه، بزرگ و پرهیبت میشد و قد میکشید تا وسطهای سقف و چنگال میانداخت به تخیلات ما. فقط کافی بود دستی چراغ اتاق را روشن کند تا خلاص شویم.
شب ها گاه یکجور دیگر هم درگیر سایهها میشویم، وقتی سایه ی احساساتمان قد میکشند روی دیوار قلبمان و بزرگ میشوند و شروع میکنند به جوشیدن. اگر تنهاییم، تنهاتر میشویم؛ مهربانیم، مهربانتر؛ ناراحتیم، ناراحتتر؛ عاشقیم، عاشقتر و... .
پیچ احساس شل شده و عقل از سختگیریهایش کم کرده. همین میشود که گاه حرفی را که در روز قورتش داده ای، شب راحتتر می زنی؛ راحتتر می توانی چشم بیاندازی توی چشم کسی یا پشت تلفن حرف بزنی یا دستت بلغزد روی صفحه کلید. بعد وقتی روز همه جا را روشن می کند، حتی ممکن است یادت نیاید چرا و چه طور فلان حرف را زدی یا حتی شنیدی!
اصلا شب شرایط ایده آلی است برای سایهبازی. اما حواست باشد سایهها به بازیات نگیرند. آن کبوتر و غزال و خرگوش تیزپایی که سایهشان قد گرفته روی دیوار، ممکن است فقط فرم خاص انگشتان دستِ روبه نور چراغ باشد.