به قدر کافی غر نزنید!
بعضی وقتها غر زدن اگر انرژی هم نگیرد، حتما وقت آدم را تلف میکند.
تاریخ انتشار:
475 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
خیلی از مردم در طول زندگی از مشکلات خود شکایت میکنند. درحالی که اگر یک دهم انرژی را که صرف شکایت میشود صرف حل مشکلات کنند، میبینند که چقدر کارها خوب پیش خواهد رفت.
من چند انسان بزرگ را در زندگی میشناختم که هیچ وقت شکایت نکردهاند. یکی از آنها «سندی بلت» صاحبخانه دوران دانشگاهام در جوانی بود. او وقتی داشته چند جعبه را به زیرزمین خانهای میبرده کامیونی دنده عقب میآید و به او میخورد و از پلهها پرتش میکند. از او پرسیدم چقدر پرت شدی و جواب داد: «به اندازه کافی!» بقیه عمرش را فلج شد. سندی ورزشکار بود و زمانی که تصادف کرد داشت تدارک ازدواجش را میدید. او بعد از حادثه چون نمیخواست باری بر دوش نامزدش باشد به او گفته بود: «تو نمیدانستی چنین چیزی پیش میآید و گناهی هم نداری. اگر میخواهی بروی با آرامش برو.» او هم رفته بود.
من با سندی زمانی ملاقات کردم که حدود سی سال داشت. اخلاق او مرا متعجب میکرد. شاد بود و هیچ وقت غر نمیزد. با تلاش زیاد مشاور خانواده شده بود. ازدواج کرده و کودکانی را به فرزند خواندگی قبول کرده بود. وقتی راجع به موقعیت پزشکیاش صحبت میکرد خیلی دقیق بود. یک بار به من گفت تغییرات دما خیلی آدمهای فلج را اذیت میکند چون نمیتوانند بلرزند و بعد گفت: «رندی آن پتو را لطفا به من بده.»
یکی دیگر از آدمهایی که اصلا شکایت نمیکرد جکی رابینسون است؛ اولین سیاهپوست امریکایی که در بیسبال کشوری بازی کرد. او آنچنان نژادپرستی را تحمل کرد که خیلی از جوانهای امروزی حتی تصورش را هم نمیکنند. او میدانست باید از سفید پوستها بهتر بازی کند و میدانست باید بیشتر کار کند و این کاری بود که انجام داد! قسم خورده بود هیچ گاه شکایت نکند حتی اگر مردم به صورتش تف میانداختند.
هیچ الگویی بهتر از جکی رابینسون و سندی بلت وجود ندارد؛ کسانی که پیغام قصه زندگیشان این است: شکایت راه حل موثری نیست.
من چند انسان بزرگ را در زندگی میشناختم که هیچ وقت شکایت نکردهاند. یکی از آنها «سندی بلت» صاحبخانه دوران دانشگاهام در جوانی بود. او وقتی داشته چند جعبه را به زیرزمین خانهای میبرده کامیونی دنده عقب میآید و به او میخورد و از پلهها پرتش میکند. از او پرسیدم چقدر پرت شدی و جواب داد: «به اندازه کافی!» بقیه عمرش را فلج شد. سندی ورزشکار بود و زمانی که تصادف کرد داشت تدارک ازدواجش را میدید. او بعد از حادثه چون نمیخواست باری بر دوش نامزدش باشد به او گفته بود: «تو نمیدانستی چنین چیزی پیش میآید و گناهی هم نداری. اگر میخواهی بروی با آرامش برو.» او هم رفته بود.
من با سندی زمانی ملاقات کردم که حدود سی سال داشت. اخلاق او مرا متعجب میکرد. شاد بود و هیچ وقت غر نمیزد. با تلاش زیاد مشاور خانواده شده بود. ازدواج کرده و کودکانی را به فرزند خواندگی قبول کرده بود. وقتی راجع به موقعیت پزشکیاش صحبت میکرد خیلی دقیق بود. یک بار به من گفت تغییرات دما خیلی آدمهای فلج را اذیت میکند چون نمیتوانند بلرزند و بعد گفت: «رندی آن پتو را لطفا به من بده.»
یکی دیگر از آدمهایی که اصلا شکایت نمیکرد جکی رابینسون است؛ اولین سیاهپوست امریکایی که در بیسبال کشوری بازی کرد. او آنچنان نژادپرستی را تحمل کرد که خیلی از جوانهای امروزی حتی تصورش را هم نمیکنند. او میدانست باید از سفید پوستها بهتر بازی کند و میدانست باید بیشتر کار کند و این کاری بود که انجام داد! قسم خورده بود هیچ گاه شکایت نکند حتی اگر مردم به صورتش تف میانداختند.
هیچ الگویی بهتر از جکی رابینسون و سندی بلت وجود ندارد؛ کسانی که پیغام قصه زندگیشان این است: شکایت راه حل موثری نیست.