تصویب فرمان خواب، بدون بررسی!
وقتی خستهای پلکها لحاف میشوند و سیاهی چشمهایت، هوایی میشود سُر بخورد زیرش و پنهان شود. تنت مور مور و دست و پایت سست میشود. صداها کش میآیند. کوچکترین زمزمهای تا اعماق جانت نفوذ میکند و همه چیز مفهوم خودش را از دست میدهد. فقط دلت گوشهای میخواهد که بخوابی. حریص میشوی برای دقیقهای که آسایش بگیری. کسی برای ساعتی کاری به کارت نداشته باشد تا چشمها زیر این لحاف، که حالا گرم و آرامبخش شده، آرام بگیرد. آنقدر خستهای که قدرت تفکر از تو گرفته شده و حاضر نیستی دقایق دیگری این وضع ادامه پیدا کند. هزارتا کار هم که داشته باشی، خواهش خواب که بیاید، تسلیمات میکند!
پنج شش، ساعتی که بگذرد هشیاری به سراغت میآید. شاید هم کارهای عقب افتاده یا شروع نشده، هشیاری را فرستادند سراغ چشمها تا به مددش، دوباره آغاز شوند. همان دم هشیاری را که بپذیری، خواب میرود تا فرصتی دیگر برگردد و لحافش را پهن کند روی چشمانت. اما اگر بهش «نه» بگویی، خواب دوباره چند دقیقه بعد تو را میقاپد و بیشتر از قبل خستگی را به تک تک سلولهای بدنت تزریق میکند.
هر روز و بعد از هربار خواب، هرچند ساعت که دست رد به سینه بیداری بزنی، هشیاری ضعیفتر میشود و خواهش خواب قویتر و لحافش، پهنتر. بعد ساعت خواب بر ساعت بیداری غلبه میکند و شکایت از کارهای عقب افتاده و شروع نشده، لابلای درخواست خواب برای جا و زمان بیشتر و پهن کردن لحافش، گم میشود.