برای هیچکس تعریف نکن
بعضی وقتها خوب است اگر بدی میکنیم لااقل بدیهایمان را تعریف نکنیم تا اعتمادها کم نشود!
تاریخ انتشار:
361 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
مردی عرب اسب اصیل و بسیار زیبایی داشت که همه آرزوی تملک آن را داشتند. بادیهنشین ثروتمندی پیشنهاد کرد که اسب را با دو شتر معاوضه کند، اما مرد موافقت نکرد و حتی حاضر نبود اسب خود را با تمام شترهای مرد بادیهنشین تعویض کند.
بادیهنشین با خود فکر کرد؛ حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا در آورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد عرب با اسب خود از آن جاده عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزد یک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله کنان جواب داد: «من ضعیفتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام. نمیتوانم از جا بلند شوم و دیگر قدرت ندارم.»
مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد عرب متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.»
بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد.
مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من بر نمیآید اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.»
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»
مرد عرب گفت: «چون ممکن است زمانی بیمار درماندهای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.»
بادیه نشین شرمنده شد و بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند اسب اصیل را به صاحبش پس داد.
بادیهنشین با خود فکر کرد؛ حالا که او حاضر نیست اسب خود را با تمام دارایی من معاوضه کند باید به فکر حیلهای باشم. روزی خود را به شکل یک گدا در آورد و در حالی که تظاهر به بیماری میکرد در حاشیه جادهای دراز کشید. او میدانست که مرد عرب با اسب خود از آن جاده عبور میکند. همین اتفاق هم افتاد. مرد عرب با دیدن آن گدای رنجور، سرشار از همدردی از اسب خود پیاده شد. به طرف مرد بیمار و فقیر رفت و پیشنهاد کرد که او را نزد یک پزشک ببرد.
مرد گدا ناله کنان جواب داد: «من ضعیفتر از آن هستم که بتوانم راه بروم. روزهاست که چیزی نخوردهام. نمیتوانم از جا بلند شوم و دیگر قدرت ندارم.»
مرد عرب به او کمک کرد که سوار اسب شود. به محض اینکه مرد گدا روی زین نشست پاهای خود را به پهلوهای اسب زد و به سرعت دور شد.
مرد عرب متوجه شد که گول بادیه نشین را خورده است. فریاد زد: «صبر کن! میخواهم چیزی به تو بگویم.»
بادیه نشین که کنجکاو شده بود کمی دورتر ایستاد.
مرد عرب گفت: «تو اسب مرا دزدیدی. دیگر کاری از دست من بر نمیآید اما فقط کمی وجدان داشته باش و یک خواهش مرا برآورده کن. برای هیچ کس تعریف نکن که چگونه مرا گول زدی.»
بادیهنشین تمسخرکنان فریاد زد: «چرا باید این کار را انجام دهم؟»
مرد عرب گفت: «چون ممکن است زمانی بیمار درماندهای کنار جاده ای افتاده باشد. اگر همه این جریان را بشنوند دیگر کسی به او کمک نخواهد کرد.»
بادیه نشین شرمنده شد و بازگشت و بدون اینکه حرفی بزند اسب اصیل را به صاحبش پس داد.