حکایت جاهل و عابد
عابد با دیدن گربه روی دیوار نطقش باز شد و جاهل لقمه نان باقی مانده از غذایش را برای گربه انداخت و ...
تاریخ انتشار:
392 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یکی لوطی بود و در اذهان جاهل. آن یکی عابد بود و در اذهان عاقل. گفتن ندارد که چه شد بعد از گذشت سالها از ایام طفولیت هم قدم شده بودند. آنهم حالا که هرچه سرتا پایشان را برانداز میکردی، دریغ از یافتن یک نقطه اشتراک. شاید لوطیگری جاهل و حس دلسوزی عابد جهت ارشاد جاهل و دوست دوران کودکی، یکجا به هم رسیده بود و حاصل قدم زدن در نیم روزی شد.
اولش از کنار گُلی خوشبو گذشتند که عطرش تا دو سه متری فضای اطراف را آکنده بود. عابد تا گل را دید شروع کرد به نصیحت جاهل که «تو به گل میمانی. ببین کجا زیست میکنی. اگر در باغی زیبا باشی عابران تو را نظر کنند و لذت برند اما کسی به گلهای کنار گنداب وقعی نمینهد..." داشت پیوسته اندرزهای نیکو میداد اما تمام حواس جاهل به گل رفت که از خاک خشک و گلبرگهایش تشنگی نمایان شده بود. جاهل مشتی آب زیر بوته گل ریخت... ذهن گل، پُر شد از عطر محبت جاهل.
عابد از هر دری وارد میشد تا جاهل را اهل کند. حتی وقتی داشت لقمه نانش را میخورد از دیدن گربهای گرسنه که صلاة ظهر از بینوایی روی دیوار کوتاهی کش آمده بود، هم بهره گرفت و گفت:« وسوسه مثل گربه بیچشم و روست. از در برانیاش از پنجره وارد میشود، از پنجره برانی از بام میآید. تو حواست باشد تا...» جاهل لقمه نان باقی مانده از غذایش را برای گربه گرسنه انداخت... ذهن گرسنه حیوان، سیر شد از محبت جاهل.
رسیدند به آخر مسیر و عابد داشت بانگ الرحیل میزد که دوباره با دیدن پسربچهای ژولیده نطقش باز شد.«بیشک این پسر اگر پدری عابد داشت، امروز نیازمند دست دیگران نبود تا آبرو دهد، نان بگیرد. حال و روز امروز او نتیجه جاهلی دیروز پدرش است...» آخرین کلمات عابد داشت در ذهن خسته پسربچه جولان میداد که با دست نوازش جاهل و کمکش، بیرون شدند... ذهن خسته پسر آرام گرفت از محبت جاهل.
اولش از کنار گُلی خوشبو گذشتند که عطرش تا دو سه متری فضای اطراف را آکنده بود. عابد تا گل را دید شروع کرد به نصیحت جاهل که «تو به گل میمانی. ببین کجا زیست میکنی. اگر در باغی زیبا باشی عابران تو را نظر کنند و لذت برند اما کسی به گلهای کنار گنداب وقعی نمینهد..." داشت پیوسته اندرزهای نیکو میداد اما تمام حواس جاهل به گل رفت که از خاک خشک و گلبرگهایش تشنگی نمایان شده بود. جاهل مشتی آب زیر بوته گل ریخت... ذهن گل، پُر شد از عطر محبت جاهل.
عابد از هر دری وارد میشد تا جاهل را اهل کند. حتی وقتی داشت لقمه نانش را میخورد از دیدن گربهای گرسنه که صلاة ظهر از بینوایی روی دیوار کوتاهی کش آمده بود، هم بهره گرفت و گفت:« وسوسه مثل گربه بیچشم و روست. از در برانیاش از پنجره وارد میشود، از پنجره برانی از بام میآید. تو حواست باشد تا...» جاهل لقمه نان باقی مانده از غذایش را برای گربه گرسنه انداخت... ذهن گرسنه حیوان، سیر شد از محبت جاهل.
رسیدند به آخر مسیر و عابد داشت بانگ الرحیل میزد که دوباره با دیدن پسربچهای ژولیده نطقش باز شد.«بیشک این پسر اگر پدری عابد داشت، امروز نیازمند دست دیگران نبود تا آبرو دهد، نان بگیرد. حال و روز امروز او نتیجه جاهلی دیروز پدرش است...» آخرین کلمات عابد داشت در ذهن خسته پسربچه جولان میداد که با دست نوازش جاهل و کمکش، بیرون شدند... ذهن خسته پسر آرام گرفت از محبت جاهل.