تنها یک روز زندگی کن!
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید زندگی از لای انگشتانش بریزد.
تاریخ انتشار:
421 نفر این یادداشت را خواندهاند
7 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
دو روز مانده به پایان جهان تازه فهمید که هیچ زندگی نکرده است. تقویمش پر شده بود و تنها دو روز، تنها دو روز خط نخورده باقی بود.
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
«عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن».
لا به لای هق هقش گفت: «اما با یک روز.... با یک روز چه کار میتوان کرد؟...»
خدا گفت: «آن کس که لذت یک روز زیستن را تجره کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمیآید.»
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: «حالا برو و یک روز زندگی کن.»
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، اما بعد با خودش گفت:« وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.»
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، بال بزند، پا روی خورشید بگذارد، میتواند...
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یک روز، دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد، عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز، فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
«امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست.»
پریشان شد و آشفته و عصبانی نزد خدا رفت تا روزهای بیشتری از خدا بگیرد. داد زد و بد و بیراه گفت. خدا سکوت کرد. جیغ زد و جار و جنجال راه انداخت، خدا سکوت کرد. آسمان و زمین را به هم ریخت، خدا سکوت کرد. به پر و پای فرشته و انسان پیچید، خدا سکوت کرد. کفر گفت و سجاده دور انداخت، خدا سکوت کرد. دلش گرفت و گریست و به سجده افتاد، خدا سکوتش را شکست و گفت:
«عزیزم، اما یک روز دیگر هم رفت، تمام روز را به بد و بیراه و جار و جنجال از دست دادی، تنها یک روز دیگر باقی است، بیا و لا اقل این یک روز را زندگی کن».
لا به لای هق هقش گفت: «اما با یک روز.... با یک روز چه کار میتوان کرد؟...»
خدا گفت: «آن کس که لذت یک روز زیستن را تجره کند، گویی هزار سال زیسته است و آنکه امروزش را در نمی یابد هزار سال هم به کارش نمیآید.»
آنگاه سهم یک روز زندگی را در دستانش ریخت و گفت: «حالا برو و یک روز زندگی کن.»
او مات و مبهوت به زندگی نگاه کرد که در گودی دستانش میدرخشید، اما میترسید حرکت کند، میترسید راه برود، میترسید زندگی از لا به لای انگشتانش بریزد، قدری ایستاد، اما بعد با خودش گفت:« وقتی فردایی ندارم، نگه داشتن این زندگی چه فایدهای دارد؟ بگذار این مشت زندگی را مصرف کنم.»
آن وقت شروع به دویدن کرد، زندگی را به سر و رویش پاشید، زندگی را نوشید و زندگی را بویید، چنان به وجد آمد که دید میتواند تا ته دنیا بدود، بال بزند، پا روی خورشید بگذارد، میتواند...
او در آن یک روز آسمانخراشی بنا نکرد، زمین را مالک نشد، مقامی را به دست نیاورد اما در همان یک روز، دست بر پوست درختی کشید، روی چمن خوابید، کفش دوزدکی را تماشا کرد، سرش را بالا گرفت و ابرها را دید و به آنهایی که او را نمیشناختند، سلام کرد و برای آنها که دوستش نداشتند از ته دل دعا کرد. او در همان یک روز آشتی کرد و خندید و سبک شد، لذت برد و سرشار شد و بخشید، عاشق شد، عبور کرد و تمام شد.
او همان یک روز زندگی کرد. فردای آن روز، فرشته ها در تقویم خدا نوشتند:
«امروز او درگذشت، کسی که هزار سال زیست.»