اینان بر ما گریه میکنند، پس ما را که کشت؟
زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک دادند، علیبنحسین گفت «اینان بر ما گریه میکنند، پس ما را که کشت».
تاریخ انتشار:
540 نفر این یادداشت را خواندهاند
1 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
زنان را از خیمهها بیرون کردند و خیمهها را غارت کردند. جامههای زنان را ربودند و خیمهها را آتش زدند. زنان سربرهنه و جامه ربوده و گریان بیرون آمدند و گفتند «شما را به خدا ما را نزدیک قتلگاه حسین برید.» وقتی چشمشان به کشتهها افتاد، فریاد کشیدند و به روی خود زدند. زینب وقتی برادر را در خاک افتاده دید دوست و دشمن را گریاند.
خولیابنیزید سر حسین(ع) را به کوفه برد. عمر سعد دستور داد سر اصحاب دیگر و اهل بیت را جدا کردند. هفتادودو سر بود. سرها را با شمرابنذیالجوشن و قیسابناشعث و عمرابنحجاج فرستاد.
عصر عاشورا حرم حسین(ع) و دختران او همه اسیر شدند و روز را با گریه و زاری به شب رساندند.
عمرسعد با اسیران نزدیک کوفه رسید و مردم به تماشا آمدند. زنی چادر و مقنعه آورد تا زنان خودشان را بپوشانند. زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک دادند و مردان هم گریستند. علیبنحسین بیمار و ناتوان بود. به صدای ضعیف گفت «اینان بر ما گریه میکنند، پس ما را که کشت».
ابنزیاد دستور داد سر حسین را با دیگر سرها به نیزه و وارد شهر کردند. زنان کوفه به کودکان نان و خرما میدادند و امکلثوم آن را از دست و دهان بچهها میگرفت و به زمین میانداخت و فریاد میزد «ای اهل کوفه! صدقه بر ما حرام است.» و مردم وقتی این سخن را میشندیدند گریه میکردند. امکلثوم سر از محمل بیرون میآورد و میگفت «مردانتان ما را میکشند و زنانتان برما گریه میکنند؟ روز داوری خدا میان ما و شما داوری کند».
خولیابنیزید سر حسین(ع) را به کوفه برد. عمر سعد دستور داد سر اصحاب دیگر و اهل بیت را جدا کردند. هفتادودو سر بود. سرها را با شمرابنذیالجوشن و قیسابناشعث و عمرابنحجاج فرستاد.
عصر عاشورا حرم حسین(ع) و دختران او همه اسیر شدند و روز را با گریه و زاری به شب رساندند.
عمرسعد با اسیران نزدیک کوفه رسید و مردم به تماشا آمدند. زنی چادر و مقنعه آورد تا زنان خودشان را بپوشانند. زنان کوفه زاری کردند و گریبان چاک دادند و مردان هم گریستند. علیبنحسین بیمار و ناتوان بود. به صدای ضعیف گفت «اینان بر ما گریه میکنند، پس ما را که کشت».
ابنزیاد دستور داد سر حسین را با دیگر سرها به نیزه و وارد شهر کردند. زنان کوفه به کودکان نان و خرما میدادند و امکلثوم آن را از دست و دهان بچهها میگرفت و به زمین میانداخت و فریاد میزد «ای اهل کوفه! صدقه بر ما حرام است.» و مردم وقتی این سخن را میشندیدند گریه میکردند. امکلثوم سر از محمل بیرون میآورد و میگفت «مردانتان ما را میکشند و زنانتان برما گریه میکنند؟ روز داوری خدا میان ما و شما داوری کند».