از نیش مار هم بدتر است!
بعضیها انقدر ظرفیت دارند که میتوانند همزمان چندتا درد را به جان آدم بیاندازند!
تاریخ انتشار:
941 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
رفته بودیم یکی از باغات اطراف شهر. تکیه داده بودم به درخت. چشمانم را بسته و توی خلسهای دلپذیر غوطهور بودم که یکهو داغ شدم. چشمانم سیاهی رفت. درد عمیقی توی پاهایم پیچید. چند ثانیه بعد که سیاهی رفت و جای خودش را به تاری چشم داد، دیدم ماری از کنارم خزید توی علفهای دور و بر درخت. مار گزیده بودم و تا برسیم به بیمارستان از درد به خودم پیچیدم و بیهوش شدم.
رفتم مغازه یکی از دوستان. هلاک شدم تا آدرسش را پیدا کردم. دهانم شده بود مثل یک تیکه چوب خشک. تا رسیدم، تکیه دادم به قوطیهای پنج لیتری روغن ِ نمیدانمی چی که روی هم چیده بودشان و تا گَل دیوار بالا رفته بودند. رفت برایم یک لیوان آب خنک بیاورد و گفت به قوطیها تکیه ندهم، ممکن است لق بزنند. خستهتر از آنی بودم که گوش بدهم. بیشتر لَم دادم. آنی قوطیها هوار شد روی سرم. تمام صورتم کبود شد و از درد به خودم میپیچیدم.
یک سر غروب دیگر هم رفته بودم خانه یکی از اقوام دور. داشت حیاط خانه را آب و جارو میکرد و به باغچهاش میرسید. همینجور که داشت توی حیاط میگشت، گپ هم میزدیم. چند دقیقه که گذشت تعارفم کرد که یک صندلی از داخل خانه برای خودم بیاورم و بنشینم تا پاهایم خسته نشود. حوصلهام نگرفت تا داخل منزل بروم. نشستم روی همان صندلی چوبی کهنه کنار حیاط . وقتی دید نشستم روی آن صندلی، گفت؛ به این صندلی خیلی تکیه نده! درب و داغان است و پایههایش پوسیده. دوباره گرم صحبت شدیم که یکی از پایهها در رفت و تالاپی افتادم کف حیاط و خیس آب شدم.
یک بار هم تکیه کردم به یک آدم تنبل. از این طرف و آن طرف شنیده بودم که اطمینانی بهش نیست و برای کسی کار کن نمیشود. اما توی یک پروژه کاری دست تنها بودم و نیاز فوری به یک کمک حال داشتم. قول داد به موقع کارهایی را که بهش میسپرم، برساند. روز تحویل پروژه هیچ کدام از کارها را انجام نداده بود. از خجالت تحویل ندادن کار پیش طرفی که پروژه را تحویلم داده بود، خیس عرق شدم، مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم و صورتم از عصبانیت کبود شده بود.
رفتم مغازه یکی از دوستان. هلاک شدم تا آدرسش را پیدا کردم. دهانم شده بود مثل یک تیکه چوب خشک. تا رسیدم، تکیه دادم به قوطیهای پنج لیتری روغن ِ نمیدانمی چی که روی هم چیده بودشان و تا گَل دیوار بالا رفته بودند. رفت برایم یک لیوان آب خنک بیاورد و گفت به قوطیها تکیه ندهم، ممکن است لق بزنند. خستهتر از آنی بودم که گوش بدهم. بیشتر لَم دادم. آنی قوطیها هوار شد روی سرم. تمام صورتم کبود شد و از درد به خودم میپیچیدم.
یک سر غروب دیگر هم رفته بودم خانه یکی از اقوام دور. داشت حیاط خانه را آب و جارو میکرد و به باغچهاش میرسید. همینجور که داشت توی حیاط میگشت، گپ هم میزدیم. چند دقیقه که گذشت تعارفم کرد که یک صندلی از داخل خانه برای خودم بیاورم و بنشینم تا پاهایم خسته نشود. حوصلهام نگرفت تا داخل منزل بروم. نشستم روی همان صندلی چوبی کهنه کنار حیاط . وقتی دید نشستم روی آن صندلی، گفت؛ به این صندلی خیلی تکیه نده! درب و داغان است و پایههایش پوسیده. دوباره گرم صحبت شدیم که یکی از پایهها در رفت و تالاپی افتادم کف حیاط و خیس آب شدم.
یک بار هم تکیه کردم به یک آدم تنبل. از این طرف و آن طرف شنیده بودم که اطمینانی بهش نیست و برای کسی کار کن نمیشود. اما توی یک پروژه کاری دست تنها بودم و نیاز فوری به یک کمک حال داشتم. قول داد به موقع کارهایی را که بهش میسپرم، برساند. روز تحویل پروژه هیچ کدام از کارها را انجام نداده بود. از خجالت تحویل ندادن کار پیش طرفی که پروژه را تحویلم داده بود، خیس عرق شدم، مثل مارگزیدهها به خودم میپیچیدم و صورتم از عصبانیت کبود شده بود.