اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم.
اگر یک بار دیگر به دنیا میآمدم به هر دقیقه زندگی حیات میدادم و هرگز آن را پس نمیفرستادم.
تاریخ انتشار:
569 نفر این یادداشت را خواندهاند
6 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
اگر میتوانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف میزدم و بیشتر گوش میکردم. دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت میکردم حتی اگر فرش خانهام کثیف و لکهدار و یا کاناپهام ساییده و فرسوده شده بود. در سالن پذیراییام، ذرت بو داده میجویدم و اگر کسی میخواست که آتش شومینه را روشن کند، نگران کثیفی خانهام نمیشدم.
پای صحبتهای پدر بزرگم مینشستم تا خاطرات جوانیاش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجرههای اتاق را نمیبستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمعهایی که به شکل گل رزهستند و مدتها بر روی میز جا خوش کردهاند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره میشدم. با فرزندانم بر روی چمن مینشستم بدون آنکه نگران لکههای سبزی شوم که بر روی لباسم نقش میبندند. با تماشای تلویزیون کمتر اشک میریختم و قهقهه خنده سر میدادم و با دیدن زندگی بیشتر میخندیدم. هروقت که احساس کسالت میکردم در رختخواب میماندم و فکر نمیکردم به خاطر اینکه آنروز را کار نکردم دنیا به آخر رسیده است.
هرگز چیزی را فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است، نمیخریدم. به جای آنکه بیصبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را میبلعیدم چرا که شانس این را داشتهام که بهترین وجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم. وقتی که فرزندانم باشور و حرارت مرا در آغوش میکشیدند هرگز به آنها نمیگفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم!
اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده میشد هر دقیقه آن را متوقف میکردم و به دقت میدیدمش به آن حیات میدادم و هرگز پس نمیدادمش.
پای صحبتهای پدر بزرگم مینشستم تا خاطرات جوانیاش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجرههای اتاق را نمیبستم تا آرایش موهایم به هم نخورد. شمعهایی که به شکل گل رزهستند و مدتها بر روی میز جا خوش کردهاند را روشن میکردم و به نور زیبای آنها خیره میشدم. با فرزندانم بر روی چمن مینشستم بدون آنکه نگران لکههای سبزی شوم که بر روی لباسم نقش میبندند. با تماشای تلویزیون کمتر اشک میریختم و قهقهه خنده سر میدادم و با دیدن زندگی بیشتر میخندیدم. هروقت که احساس کسالت میکردم در رختخواب میماندم و فکر نمیکردم به خاطر اینکه آنروز را کار نکردم دنیا به آخر رسیده است.
هرگز چیزی را فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است، نمیخریدم. به جای آنکه بیصبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را میبلعیدم چرا که شانس این را داشتهام که بهترین وجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم. وقتی که فرزندانم باشور و حرارت مرا در آغوش میکشیدند هرگز به آنها نمیگفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم!
اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده میشد هر دقیقه آن را متوقف میکردم و به دقت میدیدمش به آن حیات میدادم و هرگز پس نمیدادمش.