دوچرخه سواری با خدا!
زندگی دوچرخه سواری دو نفرهای است و خدا پشت سر من است در حالی که به من کمک میکند پا بزنم.
تاریخ انتشار:
456 نفر این یادداشت را خواندهاند
4 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
ابتدا خدا را به عنوان یک مشاهدهگر و داور دیدم؛ با نگه داشتن رد چیزهایی که من اشتباه انجام میدادم. به این ترتیب خدا میدانست وقتی میمردم آیا لایق بهشت بودم یا جهنم. او همیشه آنجا بود، به نوعی مانند یک رئیس. وقتی او را دیدم، تصویرش را تشخیص دادم، اما در واقع او را اصلا نشناختم.
اما بعدها، وقتی نیروی والاترم را بهتر شناختم، چنین به نظر میرسید که گویی زندگی تقریبا شبیه دوچرخه سواری بود روی یک دوچرخه دو نفره. و من متوجه شدم که خدا پشت سر من بود در حالی که به من کمک میکرد پا بزنم.
نمیدانم چه وقت بود که او پیشنهاد کرد جایمان را عوض کنیم، او از آن پس زندگی چون گذشته نبود... زندگی با نیروی برترم، که زندگی را بسیار مهیجتر میسازد. وقتی من تسلط داشتم، راه را می شناختم. تقریباً خسته کننده بود اما قابل پیش بینی. همیشه کوتاه ترین فاصله بین نقاط بود. اما وقتی او را هنما شد راه های نشاط آور را میشناخت، بالای کوهها و در میان صخرهها و در سرعتهای خطرناک. این تمام چیزی بود که برای توسل به او میتوانستم انجام دهم! دیوانگی به نظر میرسید، او مرتبا میگفت: «پا بزن، پا بزن!»
نگران و مضطرب شدم. پرسیدم: «مرا کجا می بری؟» او فقط خندید و پاسخی نداد و من متوجه شدم که به او اعتماد میکنم. به زودی زندگی خسته کنندهام را فراموش کردم و وارد ماجرا شدم، و وقتی میگفتم «من ترسیدهام» او خم میشد و دستم را لمس میکرد.
او مرا نزد افرادی با هدایایی که احتیاج داشتم میبرد، استعداد شفا دادن، پذیرفتن و شادی. آنها هدایایشان را بهمن می دادند تا سفر مرا قبول کنند. سفر ما من و خدا.
ما هنوز دور بودیم. او گفت: «هدایا را ببخش، آنها بار اضافی هستند، با وزن بسیار زیاد» اطاعت کردم. آنها را به مردمی دادم که برخورد میکردیم و دریافتم که با بخشش دریافت میکردم و با این حال بار ما سبک بود.
در ابتدای سلطه بر زندگیم به او اعتماد نمیکردم. فکر میکردم او زندگیم را در هم فرو میریزد. اما او اسرار دوچرخه را میدانست. میدانست چگونه آن را خم کند تا پیچهای تند را طی کند، به جاهای روشن صخرهای بپرد، به گذرگاههای خوفناک میان بر پرواز کند. و من میآموزم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها پا بزنم. من لذت بردن از منظره و نسیم خنک روی صورتم را با همراه دائمی لذتبخشم با نیروی برترم شروع کردهام.
و وقتی مطمئنم دیگر نمیتوانم ادامه دهم او فقط لبخند میزند و میگوید: «پا بزن...»
اما بعدها، وقتی نیروی والاترم را بهتر شناختم، چنین به نظر میرسید که گویی زندگی تقریبا شبیه دوچرخه سواری بود روی یک دوچرخه دو نفره. و من متوجه شدم که خدا پشت سر من بود در حالی که به من کمک میکرد پا بزنم.
نمیدانم چه وقت بود که او پیشنهاد کرد جایمان را عوض کنیم، او از آن پس زندگی چون گذشته نبود... زندگی با نیروی برترم، که زندگی را بسیار مهیجتر میسازد. وقتی من تسلط داشتم، راه را می شناختم. تقریباً خسته کننده بود اما قابل پیش بینی. همیشه کوتاه ترین فاصله بین نقاط بود. اما وقتی او را هنما شد راه های نشاط آور را میشناخت، بالای کوهها و در میان صخرهها و در سرعتهای خطرناک. این تمام چیزی بود که برای توسل به او میتوانستم انجام دهم! دیوانگی به نظر میرسید، او مرتبا میگفت: «پا بزن، پا بزن!»
نگران و مضطرب شدم. پرسیدم: «مرا کجا می بری؟» او فقط خندید و پاسخی نداد و من متوجه شدم که به او اعتماد میکنم. به زودی زندگی خسته کنندهام را فراموش کردم و وارد ماجرا شدم، و وقتی میگفتم «من ترسیدهام» او خم میشد و دستم را لمس میکرد.
او مرا نزد افرادی با هدایایی که احتیاج داشتم میبرد، استعداد شفا دادن، پذیرفتن و شادی. آنها هدایایشان را بهمن می دادند تا سفر مرا قبول کنند. سفر ما من و خدا.
ما هنوز دور بودیم. او گفت: «هدایا را ببخش، آنها بار اضافی هستند، با وزن بسیار زیاد» اطاعت کردم. آنها را به مردمی دادم که برخورد میکردیم و دریافتم که با بخشش دریافت میکردم و با این حال بار ما سبک بود.
در ابتدای سلطه بر زندگیم به او اعتماد نمیکردم. فکر میکردم او زندگیم را در هم فرو میریزد. اما او اسرار دوچرخه را میدانست. میدانست چگونه آن را خم کند تا پیچهای تند را طی کند، به جاهای روشن صخرهای بپرد، به گذرگاههای خوفناک میان بر پرواز کند. و من میآموزم که ساکت باشم و در عجیبترین جاها پا بزنم. من لذت بردن از منظره و نسیم خنک روی صورتم را با همراه دائمی لذتبخشم با نیروی برترم شروع کردهام.
و وقتی مطمئنم دیگر نمیتوانم ادامه دهم او فقط لبخند میزند و میگوید: «پا بزن...»