این هندوانه در بسته توست!
یک هندوانه بزرگ میخری و محکم با کف دست بر روی آن میکوبی، صدایش به سرخی در گوش تو میپیچد. دستهایت را آرام بر روی آن میکشی و شیرینیاش را در دهانت احساس میکنی. گویی عسلی است درون ظرفی سبز اما در بسته. در تصورت آن را به زیباترین شکل تکه میکنی و در ظرفی زیبا میگذاری و با بوی خوشی که دارد با تمام لذت میل میکنی.
حالا وقت آن رسیده که هندوانه را با تمام وجود از وسط بشکافی… هندوانه سفید است! نمیدانی چه کار کنی. جا خوردی و حالت گرفته شده. فکر میکنی که آن را دور بیندازی، گاه هم با بیمیلی کمی از آن را میخوری و با طعم نه چندان عالی آن کنار میآیی. بعضی وقتها هم از رنگش میگذری و دل میدهی به مزه؛ چشمانت را میبندی و با تمام وجود قاچ هنداونه را بو میکشی و لذت میبری...
بعضی شرایط و اتفاقات و موقعیتها علیرغم تمام نقشهای که برایشان کشیدی همانی از آب نمیآیند که میخواهی. مثل همین هندوانه. فکر کردی بعد از کلی گشتن و زیر و رو کردن و چک و چانه زدن، هندوانهات سرخ است. حالا آمدهای و میبینی آنطور که فکر میکردی نیست و یا به همان سرخی که توقع داشتی یا سرخ است اما نه در نهایت شیرینی. خلاصه یک جای رنگ و مزه و قیافه لنگ میزند.
زندگی گاه سرخ است و گاه سفید، به هر حال باید به بهایی که بابت آن دادهای هم فکر کنی. با سرخیاش شیرین زندگی کنی و با سفیدیاش سرخ، چشمانت را ببندی و مشامت را به کار بیندازی یا هر دو را از کار بیاندازی و خواص فکر کنی. بالاخره این هندوانه در بسته توست که برایش بهایی دادهای. گاهی باید فقط کمی راضی باشی به اتفاق دربستهای که در آن قرار گرفتی.