یک استکان چای از دستهای مادر
سکانس اول: از خواب بلند میشوی یا بهتر بگویم از جا میپری. ساعتی که آن لحظه در ذهنت لعنتی خطابش میکنی خواب مانده و بیدارت نکرده. از اتاق میزنی بیرون و هول هولکی صورتت را میشویی. از دستشویی که بیرون میآیی مادرت را میبینی که او هم بیدار شده و نگران میپرسد:«چیزی خوردهای؟»اخم میکنی و دوباره شتابان میروی داخل اتاق و آماده میشوی.
سکانس دوم: حاضر شدهای و میروی سمت کفشکن که کفشهات را برداری و سریعتر از خانه بروی بیرون. مادر چای ریخته و چند لقمه نان و پنیر آماده کرده که زیاد وقتی برای خوردن از تو نگیرد. با اخم میپرسی چرا بیدارت نکرده. قرمزی چشمهایی که تا دیروقت حواسش به درست کردن ناهار امروزت بوده را نمیبینی. چای را نمیخوری. تشکر نمیکنی برای لقمه نان و ظرف غذا. در را محکم میکوبی و میروی بیرون.
سکانس سوم: توی ایستگاه اتوبوس کم مانده با کسانی که صف را رعایت نکردهاند گلاویز شوی. پله برقی را دو تا یکی پایین میروی و میرسی به محوطه ایستگاه مترو. زمین از باران نیمه شب هنوز خیس مانده و گنجشکی خم شده روی گودی کوچک زمین، بی دغدغه آب میخورد.عابران با عجله از کنارت میگذرند تا به قطاری که چند ثانیه دیگر ایستگاه را ترک میکند برسند. از سرعتت میکاهی. توی ذهنت تکرار می شود چه توفیری دارد که توی این قطار باشی یا نه؟ ۱۰ دقیقه دیر و زود زدن کارت اداره و چند هزار تومانی که شاید از حقوق آخر ماهت کم شود چه قیمتی دارد؟ لحظهای میایستی و دلت یک استکان چای از دستهایت مادرت میخواهد.