از روی پل که افتادم دلم غیژ رفت
به خودم میپیچم. کوچه میپیچد. باریک میشود. به زحمت از تَنگ کوچه عبور میکنم. همه جا بیرنگ و رو میشود. توی حیاط خانهای هستم. چند نفر میروند و میآیند. فقط پرهیبشان پیداست. به خودم میپیچم. مادر از پنجره سرک میکشد. میبیندم. غر میزند که چرا نرفتهام نانوایی. به دو میروم سمت توالت کنج حیاط. در آهنی محکم چفت شده و باز نمیشود. هلش میدهم. باز میشود. نفس راحتی میکشم. تندی خودم را میچپانم تویش. هرکاری میکنم در بسته نمیشود. به خودم میپیچم. چشمانم سیاهی میرود، میبندمشان. دوباره چشمها را باز میکنم؛ توالت وسط هال است. بدون در. بدون دیوار. یک آفتابه قرمز کنارش است. بدون آب. مادر دوباره دعوایم میکند. به خودم میپیچم. میخواهم فریاد بکشم. از خواب میپرم. ساعت ۹ صبح است. ۹ ساعت است، خوابیدهام.
بیدار میشوم. گیج خوابم. همه جا خاکستری است. دیوارها خیلی بلندند. هیچ صدایی نمیآید. برمیگردم توی رختخواب. پتو را کنار میزنم. چند تا سوسک از توی جایم فرار میکنند سمت خیابان. گیج خوابم. فقط چند قدم عقب میروم. چندشم میشود. میخواهم جیغ بکشم. صدایم درنمیآید. هیچ صدایی نیست. دست و پایم از زور خواب آلودگی کش میآیند. کشان کشان خودم را میبرم. از روی پل سقوط میکنم. دلم غیژ میرود. زیر پل تنگ و تاریک است. میخواهم از آنجا بروم، نمیتوانم. پاهایم کش میآیند. دستهایم تیر میکشد. غریبهای توی تاریکی است. دنبالم میکند. فرار میکنم. اما هرچه میدوم، دور نمیشوم. فریاد میزنم. صدایم در نمیآید. گیج خوابم. خودم را میزنم به خواب، به مردن. دستم درد میکند. از درد میخواهد قطع بشود. به هول بیدار میشوم. دست راستم مانده زیر سرم. خوابش رفته. درد میکند. حس ندارد. انگار اصلا دست نداشته باشم. به آرامی با دست چپ، دست ِ خواب رفته را صاف میکنم. مینشینم. کمی تکانش میدهم. ماساژش میدهم. دوباره خون توی دستم جریان میگیرد. دردش کمی آرام میشود. ساعت ۱۱ شده است. گیج خوابم...