بندبازها را بدون تماشاگر رها کردم
بندباز منحرف میشود، چشمانم سیاهی میرود. اینبار چوب ِ توی دستش بیشتر از دفعه قبل میلغزد.
تاریخ انتشار:
218 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
تلویزیون دارد هنرنمایی یک بندباز را نشان میدهد که شروع میکنند به بحث! دو تا گوشهایم با این دو نفر است که چپ و راستم نشستهاند و دو تا چشمانم چسبیده به صفحه تلویزیون و پاهای این بندباز که تازه ابتدای راه است.
چپی میگوید: «حواست باشد به راهی که میروی. حساب ذره ذرهاش کتاب میشود. یک چاه هست به اسم ویل! ستون، ستون آتش از تویش زبانه میکشد. برای امثال من و توی ِ خطاکار است».
دلم هری میریزد! بندباز برای لحظهای از روی بند منحرف میشود و صدای جیغ جمعیت تماشا کننده بلند.
راستی میگوید: «بیخیال... خدا بیکار است مگر! آدمها را خلق کند تا فردا روز بنشیند دَم چاه ویل و یکی یکی آدمهای به قد و قواره من و تو را که با این ظرافت خَلقمان کرده به خاطر یک ذره گناه بیاندازد توی ستون آتش و کبابمان کند؟! این حرفها فقط برای این است که آدمها مثل گرگ همدیگر را ندرند».
با جیغ جماعت تماشاچی و خم شدن دوباره بندباز به سمت دیگر، برای لحظهای نفسم میرود و با صاف شدن دوبارهاش بر میگردد.
چپی میگوید: «خلق نکرده تا کباب کند. اما این حرفها برای ترساندن آمده اتفاقا؛ اگر گفته میاندازد توی آتش، حتما این کار را میکند. کج بروی سر و ته آویزانت میکند تا برشته بشوی. امید رهایی هم نیست».
بندباز دوباره که منحرف میشود، چشمانم سیاهی میرود. اینبار چوب ِ توی دستش بیشتر از دفعه قبل میلغزد و تعادلش بیشتر به هم میخورد و به جیغ تماشاچیها اوج میدهد.
راستی میگوید:«صدتا صفت رحمان و رحیم و کریم دارد! امیدت به همین بخشندگیاش باشد که قربانش بروم هرچه ببخشد ازش کم نمیآید».
اینبار من هم داد میزنم و کنترل را میکوبم روی میز و نیم خیز میشوم سمت تلویزیون. انگار بخواهم بندباز را که جفت پایش لغزید، بگیرم تا نیافتد پایین. اعصابم زیادی تحریک شده. تلویزیون را خاموش و صحنه را ترک میکنم تا این دو بند بازی که سمت چپ و راستم نشستنده بودند، بدون حضور تماشاگر همچنان به رد شدن از روی طنابشان ادامه دهند. تعادل نداشته باشند، کارشان سخت میشود و شاید بیافتند از روی بند.
چپی میگوید: «حواست باشد به راهی که میروی. حساب ذره ذرهاش کتاب میشود. یک چاه هست به اسم ویل! ستون، ستون آتش از تویش زبانه میکشد. برای امثال من و توی ِ خطاکار است».
دلم هری میریزد! بندباز برای لحظهای از روی بند منحرف میشود و صدای جیغ جمعیت تماشا کننده بلند.
راستی میگوید: «بیخیال... خدا بیکار است مگر! آدمها را خلق کند تا فردا روز بنشیند دَم چاه ویل و یکی یکی آدمهای به قد و قواره من و تو را که با این ظرافت خَلقمان کرده به خاطر یک ذره گناه بیاندازد توی ستون آتش و کبابمان کند؟! این حرفها فقط برای این است که آدمها مثل گرگ همدیگر را ندرند».
با جیغ جماعت تماشاچی و خم شدن دوباره بندباز به سمت دیگر، برای لحظهای نفسم میرود و با صاف شدن دوبارهاش بر میگردد.
چپی میگوید: «خلق نکرده تا کباب کند. اما این حرفها برای ترساندن آمده اتفاقا؛ اگر گفته میاندازد توی آتش، حتما این کار را میکند. کج بروی سر و ته آویزانت میکند تا برشته بشوی. امید رهایی هم نیست».
بندباز دوباره که منحرف میشود، چشمانم سیاهی میرود. اینبار چوب ِ توی دستش بیشتر از دفعه قبل میلغزد و تعادلش بیشتر به هم میخورد و به جیغ تماشاچیها اوج میدهد.
راستی میگوید:«صدتا صفت رحمان و رحیم و کریم دارد! امیدت به همین بخشندگیاش باشد که قربانش بروم هرچه ببخشد ازش کم نمیآید».
اینبار من هم داد میزنم و کنترل را میکوبم روی میز و نیم خیز میشوم سمت تلویزیون. انگار بخواهم بندباز را که جفت پایش لغزید، بگیرم تا نیافتد پایین. اعصابم زیادی تحریک شده. تلویزیون را خاموش و صحنه را ترک میکنم تا این دو بند بازی که سمت چپ و راستم نشستنده بودند، بدون حضور تماشاگر همچنان به رد شدن از روی طنابشان ادامه دهند. تعادل نداشته باشند، کارشان سخت میشود و شاید بیافتند از روی بند.