خدایا لطفاً ادامه بده!
آهنگری بود که پس از گذران جوانی پر شر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سالها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزکاری در زندگیش چیزی درست به نظر نمیآمد، حتی مشکلاتش مدام بیشتر میشد.
روزی، دوستی به دیدنش آمد پس از اطلاع از وضعیت دشوارش به او گفت: «واقعاً عجیب است! درست بعد از این که تصمیم گرفتهای مرد خداترسی شوی، زندگیت بدتر شده. نمیخواهم ایمان را ضعیف کنم اما با وجود تمام تلاشهایت در مسیر روحانی، هیچ چیز بهتر نشده!»
آهنگر پاسخ داد: «در این کارگاه، فولاد خام برایم میآورند که باید از آن شمشیر بسازم. میدانی چطور این کار را میکنم؟ اول فولاد را به اندازه جهنم حرارت میدهم تا سرخ شود. بعد با بیرحمی، سنگینترین پتک را بر میدارم و پشت سر هم به آن ضربه میزنم تا اینکه فولاد شکلی را بگیرد که میخواهم. بعد آن را در ظرف آب سرد فرو میکنم، تمام این کارگاه را بخار فرا میگیرد. فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله میکند و رنج میبرد. یک بار کافی نیست، باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم...»
آهنگر لحظه ای سکوت کرد. و سپس ادامه داد: «گاهی فولاد نمیتواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سرد باعث ترک خوردنش میشود. میدانم که از این فولاد هرگز شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. برای همین آن را کنار میگذارم.»
آهنگر باز مکث کرد و بعد ادامه داد: «میدانم که خدا دارد ما را در آتش رنج فرو میبرد. ضربات پتکی را که بر زندگی من وارد کرده پذیرفتهام و گاهی به شدت احساس سرما میکنم، انگار فولادی باشم که از آب دیده شدن رنج میبرد. اما تنها چیزی که میخواهم این است: خدای من، از کارت دست نکش، تا شکلی را که تو میخواهی، به خود بگیرم. با هر روشی که میپسندی، ادامه بده، هر مدت که لازم است، ادامه بده... اما هرگز مرا به میان فولادهای بیفایده پرتاب نکن!»