مورچهها خسته هستند!
هِلک و هِلک رفتی، نفت ریختی توی خانه مورچه و لانهخرابش کردی چون که خیلی رفت و آمد داشتند مثلا؟ جایی نزدیکی تو و زیرزمین برای خودشان دم و دستگاهی ساختند؟ از دیدن اهل و عیال و خاندان پرجمعیتش حرصت درمیآمد و حسودی میکردی یا روزی چندبار جلویت دولا و راست نمیشد که این بلا را سرش آوردی؟ از هر سمتی که خودش صلاح میدانست و غریزه گفته بود راه درستی است، میرفت نه راه فرمایشی تو؟ چیزی از دانههایی که جمع میکرد را مفت و مسلم دستت نمیداد؟ از شکل و قیافهش خوشت نمیآمد؟ چاپلوس یا مفت خور نبود تا بگذاری یک جایی در دم و دستگاهت بماند و کارش را بکند؟
هی هر روز سرش غُر زدی که از این طرف نرو، از آن طرف بیا، چرا این گوشه را کندی و چرا این را خوردی و آن را بردی! نگفتی بیسر و صدا دارد کارش را انجام میدهد، بگذارم راحت باشد و حالا من اگر دوست ندارم زیادی بیاید دور و برم انقدر خرده بیسکویت نریزم. ریختی و تا آمد بردارد زدی تو سرش که اینجا چهکار میکنی؟ خودت مدیریت و کار بلد نیستی چه دخلی دارد به این بیچاره که همه تقصیرها را میاندازی گردنش.
بعد برداشتی نفت ریخی تو لانهاش که فقط بگویی قدرت داری هرکسی را نیست و نابود کنی. نگفتی تمام زحمت چند ماه کارش را هدر میدهی و تمام آذوقه و دانههایی که برای زمستان جمع کرده بود از بین میبری. نگفتی خانهش خراب میشود و دوباره باید از نو بگردد دنبال یک جای جدید برای کار و زندگی باشد و از نو لانه بکند؟
آخرش که چی؟ مورچه که ذاتش زحمتکشی است و دوباره در جایی جدید شروع میکند به کار و زندگی. بعد تو میمانی و مورچههای دیگر و لابد زورت که خیلی زیاد است و نفت هم فراوان!