وقتی قلبت راضی است!
جنگ جهانی اول مثل بیماری وحشتناکی، دنیا را فرا گرفته بود. جنگ بود و یکی از سربازان وقتی که دید دوست تمام دوران زندگیاش در باتلاق افتاده و در حال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کند.
مافوق به سرباز گفت: اگر بخواهی میتوانی بروی اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه؟ دوستت احتمالا مرده و ممکن است، حتی زندگی خودت را هم به خطر بیاندازی!
حرفهای مافوق اثری نداشت. سرباز برای نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسد، او را روی شانههایش کشید و به پادگان رساند.
افسر مافوق به سراغ آنها رفت. سربازی را که در باتلاق افتاده بود معاینه کرد و با مهربانی و دلسوزی به سرباز دیگر نگاه کرد و گفت: من به تو گفتم که ممکن است ارزش به خطر انداختن جانت را نداشته باشد. دوستت مرده است! خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی.
سرباز در جواب گفت: قربان ارزشش را داشت! چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود و من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی میکنم. دوستم به من گفت: «جیم... من میدانستم که تو به کمک من میآیی...»