خمس و زکات این چشم و چار را نمیدهی؟!
خدا چشم داده، این هوا! قد یک نعلبکی اگر نباشد لابد طعنه میزند به نرگس و بادام و چشمان آهو و هرچه که شعرا و نویسندهها وقتی طبعشان گُل میکند به چشم آدمیزاد نسبت میدهند. در وصف قد و قواره هم مثال سرو و چنار را برای قدِ بلند میزنند و فلفل و نمک را برای قدِ کوتاه. کلا منظور این است که بَهبَه خدا چه قد و بالایی به این بنده داده. برای چرخیدن این یک تکه گوشتِ منعطف ِ توی دهان که گاهی دراز میشود و گاهی کوتاه هم از عبارتهایی مثل شکر ریختن و دُر و گوهر باریدن استفاده میکنند. گاهی هم نام پرندگان را میبرند و میگویند طرف بلبلی میکند و چَهچَه میزند. حالا نه اینکه فقط قصدشان این باشد که بگویند بعضی آدمها خوشگِلاند و بعضی بدگِلها... آخرش یعنی؛ قدرتی خدا چه جانور قشنگی خلق شده.
خدا آدم را حسابی خلق کرد تا آدم حسابی از خلقت خودش استفاده کند. بالاخره باید از این چشم و چار، قد و بالا، دهان و گوش و هوش علاوه بر استفادههای معمولی و گاه ناخودآگاه، استفاده به جا و آگاهانهای هم کرد؛ مثل ماندن بر سر حقی، به جا آوردن حقوقی چیزی.
اما بعضی وقتها آدمی به این هیبت و هیکل، انقدر بیتاب و بیقرار یا تنبل و بیعار میشود که دیگر چیزی از آن هیبت نمیماند. نه اینکه چشم دیگر چشم نباشد یا قد، آب برودها! اما بیتابی و افسردگی انقدر گوشه نشیناش میکند که اصلا نمیتواند از این نعمتها استفاده به حقی بکند. چشماش را روی حق باز کند، برای ادایش حرفی بزند، قدمی بردارد، حرکتی بکند... انقدر دلتنگ است که فقط دَر و دیوار را میبیند. گوش میچسباند، فقط وِز وِز به هم خوردن بال مگس میشنود. قد و هیکل را تکانی که بدهد، فقط بیخودی قدم میزند؛ انقدر که بیقرار و دلتنگ است به جز این کارهای معمولی، توان انجام کار دیگری را ندارد چه برسد به اینکه بر حقی استوار بماند.
بیقراری یک طرف! بعضی وقتها هم انقدر سست میشود که حال و نا ندارد و به زحمت کارهای معمولی خودش را انجام میدهد چه برسد به اینکه حق و حقوقی که به گردنش هست را به جا بیاورد. حالا هی بهش بگو: خدا این چشم نرگسی و بادامی، قد و بالای سروی یا فلفلی و گوش و هوش و ... را برای چه به تو داده است...؟