داستان دو بذر در کنار هم!
فصل بهار بود. دو تا بذر در خاک حاصلخیز کنار هم نشسته بودند. بذر اول گفت: میخواهم رشد کنم. میخواهم ریشههایم را در خاک زیر پایم بدوانم و ساقههایم را از پوسته خاک بیرون بکشم. میخواهم غنچههای لطیفم را باز کنم و نوید فرا رسیدن بهار را بدهم. میخواهم گرمای آفتاب را روی صورتم و لطافت شبنم صبحگاهی را روی گلبرگهایم احساس کنم! بذر رشد کرد و قد برافراشت.
بذر دوم گفت: من میترسم ریشههایم را در خاک زیر پایم بدوانم. از کجا معلوم که در تاریکی به چیزی بر نخورم؟ اگر راهم را از میان پوسته سخت بالای سرم بیابم از کجا معلوم که جوانههای لطیفم از بین نروند. اگر بگذارم که جوانههایم باز شوند ازکجا معلوم که یک مار نیاید و آنها را نخورد و اگر بگذارم غنچههایم باز شوند از کجا معلوم که طفلی مرا از زمین بیرون نکشد؟ نه! بهتر است منتظر بمانم تا همه جا امن و امان شود.
... و این طور بود که او منتظر ماند.
مرغ خانگی که در خاک دنبال دانه میگشت بذر منتظر را دید و او را خورد.