آرزوهایی که داشتم...
در جوانیام فکر میکردم روزی فرا خواهد رسید که در شهر پرجنب و جوشم نامم را به افتخار بر لب بیاورند.
تاریخ انتشار:
292 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
در خردسالیام، فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که نام مرا در کرات دیگر نیز بر زبان آورند. در کودکیام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که همه دنیا از آن من باشد. در نوجوانیام فکر میکردم روزی فرا خواهد رسید که سرزمین مقدسم به من ببالد.
در جوانیام فکر میکردم روزی فرا خواهد رسید که در شهر پرجنب و جوشم نامم را به افتخار بر لب بیاورند. در میانسالیام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که مردان و زنان روستایم با احوالپرسی گرمی از کنارم بگذرند. در پیریام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که دوستانم به هنگام نیاز مرا فرا بخوانند. در کهنسالیام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که نزدیکانم مرا در جمع خویش پذیرا باشند.
و اکنون که مردهام فکر میکنم چه خوب بود اگر گورکنها و کرمها جسم بیجان مرا به هر سو نمیبردند و نمیخوردند.
در جوانیام فکر میکردم روزی فرا خواهد رسید که در شهر پرجنب و جوشم نامم را به افتخار بر لب بیاورند. در میانسالیام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که مردان و زنان روستایم با احوالپرسی گرمی از کنارم بگذرند. در پیریام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که دوستانم به هنگام نیاز مرا فرا بخوانند. در کهنسالیام فکر میکردم روزی فراخواهد رسید که نزدیکانم مرا در جمع خویش پذیرا باشند.
و اکنون که مردهام فکر میکنم چه خوب بود اگر گورکنها و کرمها جسم بیجان مرا به هر سو نمیبردند و نمیخوردند.