
در آغوش خدا...
گاهی فکر میکنیم ردپای خدا را کنار ردپای خود نمیبینیم.
تاریخ انتشار:
396 نفر این یادداشت را خواندهاند
0 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یک شب مردی خواب دید در طول ساحل با پروردگار قدم میزند. سراسر آسمان صحنههایی از زندگیش را نشان میداد. برای هر صحنه او به دو ردیف رد پای روی شن توجه کرد؛ یکی به او تعلق داشت و دیگری به خداوند. وقتی آخرین صحنه در مقابلش نمایان شد، او به ردپاها باز نگریست و متوجه شد که از چندی پیش فقط یک ردیف ردپا روی شن بود. آن هم درست در بدترین و اندوهبارترین اوقات زندگی او. مضطرب شد و از پروردگار پرسید: «پروردگارا، تو گفتی هنگامی که من تصمیم گرفتم از تو پیروی کنم، تو تمام راه را با من گام خواهی برداشت اما من متوجه شدم که در طی سختترین اوقات زندگیم، فقط یک ردیف ردپا بود، نمیفهمم چرا، وقتی من به تو بیشتر احتیاج داشتم، تو مرا ترک کردی.»
پروردگار پاسخ داد: « من تو را دوست دارم و هرگز تو را رها نمیکنم. در دوران آزمون و رنج تو، وقتی که فقط یک ردیف رد پا میبینی، زمانی است که من تو را در آغوشم میبردم».
پروردگار پاسخ داد: « من تو را دوست دارم و هرگز تو را رها نمیکنم. در دوران آزمون و رنج تو، وقتی که فقط یک ردیف رد پا میبینی، زمانی است که من تو را در آغوشم میبردم».