موسیقی ِ گفت و گو
...
تاریخ انتشار:
301 نفر این یادداشت را خواندهاند
6 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
یک بار وقتی پس از یک گفتوگوی طولانی از یک آشنای نسبتا جدید جدا میشدم مرا چند لحظه متوقف کرد و گفت: «خیلی ممنونم. بیش از چهار ماه بود گفت و گویی چنین لذتبخش نداشتم. مثل این بود که یک موسیقی خوب گوش میدادیم.» من هم در دلم چنین احساسی دشتم؛ یک جور سبکی و رضایت مخصوص که بعد از شنیدن یک موسیقی خوب یا تمام کردن یک کتاب خوب حس میکنی. اما بر خلاف او، من به فکر بیان این احساس نیفتاده بودم. کمی بعد، وقتی بیشتر به گفتهاش فکر کردم دیدم حتا درباره تاریخ «چهار ماه» هم با او توافق دارم. برای من هم آخرین تجربه از این دست گفتگو بیش از چهار ماه پیش اتفاق افتاده بود.
وقتی مدتی از آن دیدار گذشت و چنان تجربهای تکرار نشد سعی کردم آن روز را با همه جزئیاتش به یاد بیاورم تا دریابم دقیقا چه چیزی باعث شده بود هردوی ما آن حس خوب را پیدا کنیم؟ میخواستم بدانم آیا میشود همین تجربه را با دیگران هم تکرار کرد یا آن یک اتفاق خاص است که مقرر شده فقط گاهگاهی بیفتد؟
تلاش کردم ویژگیهای شخصیتی خانمی را که آن روز طرف گفت و گویم بود به یاد بیاورم. خیلی زود کشف کردم که تقریبا هیچ چیز درباره شخص او نمیدانم یا دست کم چیزی نمیدانم که از آن گفت و گوی خاص حاصل شده باشد. وقتی وسواس بیشتری به خرج دادم روشن شد که ما در آن روز اصلا درباره خودمان با هم حرف نزده بودیم. شگفتآور بود! هیچ چیز درباره مشکلات روزانه، برنامههای شخصی و امیدواریهایمان نگفته بودیم. فقط درباره کتابها، نویسندهها، دنیا و سفر صحبت کرده بودیم. حافظهام را بیشتر به کار انداختم و به گفت و گوهای لذتبخش دیگری که با افراد دیگر داشتم برگشتم. همین الگو درباره همه آنها صادق بود. هیچ کدام از آنها گفت و گو جنبه شخصی پیدا نکرده بود. در هیچ کدام از آنها درباره مسائلی که فقط به خودمان مربوط میشد حرف نزده بودیم.
کم کم یک فرضیه شکل گرفت: شاید کلید یک گفت و گوی لذتبخش در خودداری طرفین از خصوصی کردن آن باشد. در گفتوگوهایی که پس از این پیش میآمد تلاش میکردم حرفهای خصوصی نزنم. اما نمیتوانستم بدون این که باعث رنجش بشوم از همصحبتم هم چنین چیزی بخواهم. پس از چند شکست سرانجام فرضیهام را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و قرار گذاشتیم که با هم آن را امتحان کنیم. کمی طول کشید که به این قانون جدید عادت کنم. اما همان اولین باری که توانستیم کاملا به آن پایبند باشیم اتفاق خوشایندی افتاد؛ سبکی لذتبخشی که با یک موسیقی یا کتاب خوب از راه میرسد تکرار شد. ما توانستیم آن را با برنامهریزی قبلی تکرار کنیم.
وقتی مدتی از آن دیدار گذشت و چنان تجربهای تکرار نشد سعی کردم آن روز را با همه جزئیاتش به یاد بیاورم تا دریابم دقیقا چه چیزی باعث شده بود هردوی ما آن حس خوب را پیدا کنیم؟ میخواستم بدانم آیا میشود همین تجربه را با دیگران هم تکرار کرد یا آن یک اتفاق خاص است که مقرر شده فقط گاهگاهی بیفتد؟
تلاش کردم ویژگیهای شخصیتی خانمی را که آن روز طرف گفت و گویم بود به یاد بیاورم. خیلی زود کشف کردم که تقریبا هیچ چیز درباره شخص او نمیدانم یا دست کم چیزی نمیدانم که از آن گفت و گوی خاص حاصل شده باشد. وقتی وسواس بیشتری به خرج دادم روشن شد که ما در آن روز اصلا درباره خودمان با هم حرف نزده بودیم. شگفتآور بود! هیچ چیز درباره مشکلات روزانه، برنامههای شخصی و امیدواریهایمان نگفته بودیم. فقط درباره کتابها، نویسندهها، دنیا و سفر صحبت کرده بودیم. حافظهام را بیشتر به کار انداختم و به گفت و گوهای لذتبخش دیگری که با افراد دیگر داشتم برگشتم. همین الگو درباره همه آنها صادق بود. هیچ کدام از آنها گفت و گو جنبه شخصی پیدا نکرده بود. در هیچ کدام از آنها درباره مسائلی که فقط به خودمان مربوط میشد حرف نزده بودیم.
کم کم یک فرضیه شکل گرفت: شاید کلید یک گفت و گوی لذتبخش در خودداری طرفین از خصوصی کردن آن باشد. در گفتوگوهایی که پس از این پیش میآمد تلاش میکردم حرفهای خصوصی نزنم. اما نمیتوانستم بدون این که باعث رنجش بشوم از همصحبتم هم چنین چیزی بخواهم. پس از چند شکست سرانجام فرضیهام را با یکی از دوستانم در میان گذاشتم و قرار گذاشتیم که با هم آن را امتحان کنیم. کمی طول کشید که به این قانون جدید عادت کنم. اما همان اولین باری که توانستیم کاملا به آن پایبند باشیم اتفاق خوشایندی افتاد؛ سبکی لذتبخشی که با یک موسیقی یا کتاب خوب از راه میرسد تکرار شد. ما توانستیم آن را با برنامهریزی قبلی تکرار کنیم.