دزدان دوقلو...
پنهان شدن در رویاهایمان تصویر مطلوبی است. خودمان را در سفری طولانی میبینیم و سر تا سر قاره را با قطار طی میکنیم. بیرون از پنجره شاهد صحنه گذشتن اتومبیلها در شاهراه نزدیک راه آهن هستیم، کودکان را میبینیم که در تقاطعی برای ما دست تکان میدهند، گله گاوی که در سرازیری تپهای در دوردست مشغول چریدن هستند، مزرعههای ذرت و گندم، زمینهای هموار و درهها و کوههایی که دور تا درو شیب تپهها وجود دارند و مرزی که خانههای شهری و روستایی را از هم جدا میکند.
اما در ذهنمان از ابتدا مقصدی وجود دارد. در روز معینی و در زمان معینی به ایستگاه میرسیم. گروههای نوازنده مینوازند و پرچمها به اهتزاز در میآیند. وقتی به آنجا برسیم، بسیاری از رویاهایمان به حقیقت میپیوندد و قطعههای زندگیمان مانند بازی معمایی کنار هم قرار میگیرد. با بیقراری در راهروی قطار راه میرویم در این دقایق معطلی و انتظار کشیدن لعنت میفرستیم به این انتظار... و وقتی به ایستگاه میرسیم فریاد میزنیم: «همین جاست!» ایستگاه یعنی وقتی آخرین بدهی را میپردازم. وقتی ترفیع میگیرم. وقتی به سن بازنشستگی میرسم و بالاخره از آن پس خوشبخت خواهم بود.
اما دیر یا زود باید متوجه شویم که هیچ ایستگاهی وجود ندارد. هیچ محلی برای اینکه فوری و برای همیشه به آنجا برسیم وجود ندارد. شادمانی واقعی زندگی خود سفر است. آن ایستگاه فقط رویایی است که همواره از ما فاصله دارد. این شعار خوبی است: از همین لحظه لذت ببر. بهویژه وقتی با سرودهای روحانی همراه باشد: این روزی است که خداوند ساخته است ما از آن لذت میبریم و در آن شادمان خواهیم بود. این سنگینی بار امروز نیست که انسانها را دیوانه میکند؛ پشیمانی دیروز و ترس از فرداست. پشیمانی و ترس دزدان دو قلویی هستند که امروز را از ما میدزدند.
پس دیگر در راهروهای قطار راه نروید و کیلومترها را نشمرید. در عوض از کوههای بیشتری بالا بروید. بستنی بیشتری بخورید. اغلب بدون کفش راه بروید و رودخانههای بیشتری را شنا کنید. غروبهای آفتاب بیشتری را تماشا کنید. بیشتر بخندید و کمتر گریه کنید. زندگی باید همانطور که پیش میرود سپری شود. ایستگاه خودش به زودی میرسد.