مشکلات عصبانی کننده خوب!
برج ساختمانی عظیمی، متعلق به یک شرک چند منظوره در اثر حادثهای فرو ریخت و صدها نفر از کارمندان جان باختند. بازماندگانی که از این حادثه جان سالم به در برده بودند داستان زنده ماندنشان را برای بقیه نقل میکردند؛ همه این داستانها در یک چیز مشترک بودند؛ اتفاقات کوچک و ساده!
مدیر شرکت آن روز نتوانست به برج برسد چرا که روز اول کودکستان پسرش بود و باید به کودکستان میرفت. همکار دیگر زنده ماند چون نوبت او بود که برای بقیه شرینی بخرد. یکی از خانمها دیرش شد چون ساعت زنگدارش سر وقت زنگ نزد! یکی دیگر نتوانست به اتوبوس برسد. دیگری غذا روی لباسش ریخت و به خاطر تعویض لباس تاخیر کرد. اتومبیل یکی روشن نشده بود. دیگری درست موقع خروج از منزل به خاطر زنگ تلفن مجبور شده بود، برگردد. بچه یکی تاخیر کرده و نتوانسته بود سر وقت حاضر شود. کارمندی تاکسی گیرش نیامده بود. یکی که مرا تحت تاثیر قرار داد، شخصی بود که آن روز صبح یک جفت کفش نو خریده و سعی کرده بود به موقع سر کار حاضر شود. اما قبل اینکه به برج برسد روی پایش تاول زده و به همین خاطر کنار یک داروخانه ایستاده بود تا یک چسب زخم بخرد. او به همین خاطر زنده ماند!
هر وقت در ترافیک گیر میافتم، آسانسوری را از دست میدهم و به اجبار بر میگردم تا تلفنی را جواب دهم... و همه چیزهای کوچکی که آزارم میدهد، با خودم فکر میکنم که خدا میخواهد در این لحظه من زنده بمانم...
دفعه بعد هم که شما حس کردید صبحتان خوب شروع نشده است یا بچهها در لباس پوشیدن تاخیر دارند یا نمیتوانید کلید ماشین را پیدا کنید یا اینکه با چراغ قرمز روبرو میشوید و... عصبانی یا افسرده نشوید و بدانید که دست خدا مشغول مواظبت از شماست.