شاقولی برای آرزو...
با چه معیاری میشود «آرزو»ها را محک زد؟ این پرسش مبتنی بر یک فرض است؛ آدمی بیآرزو نمیشود. چراکه گفتهاند: «آدمیزاد آرزو دارد، عشق مانند مشک بو دارد».
«آرزو» داشتن از یک زاویه، لازمه زندگی کردن است. اگر مادر آرزو نداشته باشد که روزی پسرش را در کت و شلوار دامادی یا دخترش را در لباس سپید عروسی ببیند که به او شیر نمیدهد و اگر باغبان آرزو نداشته باشد که روزی سیب درشتی از شاخه بچیند نهال سیب را که در خاک فرو نمیبرد؛ آرزوست که محرک و برانگیزنده کار و تلاش است که تسکین دهنده رنجهای راه زندگی است. تا اینجا حرفی نیست اما از این جا به بعد سریع این سوال پیش میآید که چه چیزی را آرزو کنیم؟ به طور قطع این فرض هم پشت سر این سوال هست که نمیشود همه چیز را آرزو کرد چون عمر ما محدود است و استعدادهایمان معدود و تواناییهایمان اندازهای دارند.
پس یک بار دیگر میپرسم؛ چه چیزی را آرزو کنیم؟ با چه معیاری میشود آرزو را محک زد؟ اهمیت این پرسش آنجا معلوم میشود که میدانیم آرزو ته ندارد، هر قدر آرزو کنی باز هم هست. با این پیمانه پرشدنی که عمر ما باشد، چگونه به سراغ چشمهای برویم که هرقدر از آن برداری باز هم از ته آن انگار آرزو میجوشد و بالا میآید؟ چه حسرتها که بر دل نداریم از آرزوهایی که برآورده نشدهاند و تصورش را بکنید که دم مرگ چه حسرتی عظیمتر از این حسرت الانمان بر جانمان سنگینی میکند، دم مرگ که میگویند آدمی همه عمرش را قاب به قاب پیش چشمش میبیند...
پس برای بار سوم بر این پرسش بزرگ پای میفشارم: چه آرزویی واقعا زیباست؟ و چه آرزویی زیباست اما زیباییاش از جنس فریبندگی است ما را فریب میدهد و به دنبال خود میکشد و حسرت به دلمان مینشاند. و کدام آرزو ما را پر میکند و کدام آرزو، تهی است؟