اتاق را به نشانه اعتراض ترک کنید!
حکایت ما و آروزهایمان حکایت کسی است که هر دستش را یک نفر گرفته است و او را میخواهد با خود ببرد. در همین حال گریبانش را نفر سومی گرفته است و او هم به نوبه خود میخواهد با خودش بکشاند و ببرد. از قضا شخص چهارمی هم از پشت پیراهن او را میکشد که «با من بیا!»
ما در ازدحام آرزوها به سر میبریم و هر آرزویی به سهم خود کششی برای ما ایجاد میکند. گرفتاری آن است که این آرزوها متعدد و گوناگون هستند و غالبا با هم قابل جمع نیستند. ما دچار پراکندگی ذهنی هستیم، زیرا دچاریم به صداهای جورواجور شنیدن؛ انگار در یک اتاق، پشت یک میز ما را نشاندهاند و دور تا دور میز همه طلبکار شنیده و گوش سپرده ما هستند و همه هم با هم حرف میزنند و لحظه به لحظه صدایشان را بالاتر میبرند تا شاید ما بشنویم. گهگاه صدای یکی از آرزوها از صدای بقیه آرزوها بالاتر می رود و ما به او گوش میدهیم ولی این چند لحظهای بیش نیست و باز صدا در صدا میافتد و باز ما سرگردان میشویم که اصلا چه میخواهیم و این آرزوها از جان ما اصلا چه میخواهند؟
ای کاش میشد از پشت این میز برخاست و اتاق را به نشانه اعتراض ترک کرد. کسانی که این کار را کردهاند، گفتهاند که فقط یک بار سر بر گرداندهاند تا ببینند آن همه آرزو پشت آن میز حالا بدون من چه میکنند؟ حتما به جان هم میافتند! ولی دیده بودهاند که اصلا اتاق خالی است و هیچ چیزی انگار از اول وجود نداشته است. آن آرزوها زاییده خیالات خودشان بوده است و حالا که از سر میز «آرزوپروری» برخاستهاند، در ذهنشان به جای ترافیک خیالات سکوتی دلپذیر برقرار شده است.