آرزو ماشین زمان نیست!
ما آرزوهای گوناگونی داریم اما اگر درست در آرزوهایمان بنگریم، درمیابیم شخصی است که مدام صورتکهایش را عوض میکند. آن شخص، کیست؟ آن شخص خود ماییم که در زمان نمیگنجیم و آرزو راهی برای گریز از زمان است. اما گرفتاری این است که گریز راه چاره نیست. باید زمان را درک کرد تا درد گذر زمان را در خود حل و هضم کنیم. این زمان نیست که میگذرد، این ماییم که میگذریم. آرزو، مثل مواد مخدر آدمی را فقط از فکر به گذر زمان غافل میکند و در شیرینی خلسهی ناشی از تخیل فرو میبرد؛ همین و بس.
هر بار که به ناچار از عالم آرزو به عالم واقع باز میگردیم و مجبور به مواجهه با زندگی میشویم، دره بین آرزو و واقعیت عمیقتر و بازگشت به آن سوی دره که عالم واقع باشد، سختتر میشود. درد جاودانگی را با آرزو پروری نمیشود درمان کرد زیرا آرزو هم چیزی متعلق به آینده است و باز هم محصور در حصار بسته زمان. به فرض هم که آیندهای در کار باشد و در آن آینده مفروض به آرزویمان برسیم، وقتی به آرزو رسیدهایم؛ با آن آینده که اکنون آینده است اما آن موقع دیگر زمان«حال» است چه خواهیم کرد؟ ما که اکنون «حال» را در نمییابیم و با آرزو پروری، آیندهای شیرین برای خود میبافیم تا تلخی و سختی زمان حال را با مورفین تخیل فراموش کنیم در آن زمان «حال» آینده هم با همین مشکل دست به گریبان خواهیم بود.
درد جاودانگی به ذات انسانی ما باز میگردد. فرق ما با حیوانات همین است. آنها غم ندارند چون جاودانه نیستند و به همین سبب دست آفرینش آنها را شناور در زمان حال رها کرده است. ما جاودانهایم و این جاودانگی ربطی به آرزوها و افکارمان ندارد؛ این جاودانگی در نقطه مرکزی وجود ما همین الان حاضر است. ما به سبب فهم ناخودآگاهی که از جاودانگی داریم و علامتش این است که هرگز مرگ را نمیتوانیم باور کنیم دردی عظیم از مواجهه با زمان حس میکنیم. این درد را چه میشود کرد؟ هرچه باشد آرزوپروری درمانی این درد نیست.