خدا عاشق است...
درجلسهای مردی بلند شد و گفت: «همه این حرفها راجعبه خدا بیمعنی است. خدایی وجود ندارد! خدا فقط خرافهای است که بعضی از مردم برای فریب دیگران به وجود آوردهاند.»
بعد اضافه کرد: «اگر خدا واقعا وجود دارد. بگذارید مرا ظرف سه دقیقه بکشد!» و با گفتن این حرف ساعتش را نگه داشت و مرتب به آن نگاه کرد. او خدا را به مبارزه طلبیده بود و برای همین جو جلسه تغییر کرد. حالت انتظاری بر همه چیره شد. یک دقیقه گذشت. هیچ اتفاقی نیفتاد. دو دقیقه... دو دقیقه و سی ثانیه... مردم تحت فشار بودند...دو دقیقه و چهل و پنج ... دو دقیقه و پنجاه...دو دقیقه و پنجا و نه... سه دقیقه به پایان رسید. مرد هنوز زنده بود. او فاتحانه فریاد زد:«نگفتم خدا مرده؟ یک اسطوره مرده. اگر همانطوری که شما میگویید حقیقتا یک خدای قهار وجود داشت حالا مرا کشته بود، او مبارزه مرا قبول میکرد. ولی خدا وجود ندارد.»
در جلسه مرد سادهای حضور داشت؛ یک عاشق خدا و خدمتگذار انسانهای دردمند. او متوجه شد که حرفهای مرد روی تعداد زیادی از حضار اثر گذاشته و آنها را گیج کرده است. از جا برخاست و به آنها گفت: «حتی یک لحظه باور نکنید که خدا وجود ندارد. او وجود دارد و خداوند عاشق است! حتی اگر او را انکار کنید، عشق او برای مراقبت از شما ادامه خواهد داشت. کدام پدر از بین شما آماده است که فرزندش را بکشد، فقط برای اینکه ثابت کند وجود دارد؟ اگر پسرتان، شما را به مبارزه بطلبد و بگوید:« پدر، اگر تو واقعا وجود داری، تا سه دقیقه دیگر مرا بکش.» شما حتما به این حماقت او خواهید خندید!
با شنیدن این حرف موجی از شادمانی حضار را در برگرفت و همه یک صدا فریاد زدند:«خدا هست، ستایش بر او باد!»