فرار از احمق
مرد همچنان پی عیسی دوید و با جدیت او را صدا زد و گفت: «به خاطر رضای خدا یک لحظه بایست و بگو که چرا میگریزی؟ نه دشمنی به دنبال توست و نه شیری و نه ترس و خوفی است. این همه شتاب به خاطر چیست؟»
عیسی گفت:« پا پی من نشو. دارم از احمق میگریزم تا خود را نجات بدهم.»
مرد گفت: «مگر تو مسیحا نیستی که کورو کر را شفا میدهی؟»
عیسی گفت: «بله.»
مرد گفت: «مگر آن پیامبر نیستی که از غیب خبر داری و وقتی سخن غیب را به مرده بخوانی زنده میشود؟»
عیسی گفت:«بله منم که این کار را میکنم.»
مرد گفت:«مگر تو نیستی که از گِل، پرنده جاندار میسازی؟»
عیسی گفت: «بله.»
مرد گفت: «ای روح پاک! با این برهان که تو داری، کدام شخص بندهی تو نیست؟»
عیسی گفت:« به ذات خدا قسم که هرچه را که در دنیا میبینی، او آفریده است. اسم اعظم را من بر کور و کر خواندم و هر دو شفا یافتند، به کوه سنگین خواندم و از اثر آن متلاشی شد. این اسم را به مرده خواندم، زنده شد. اما هزاران بار برای احمق خواندم و هیچ تأثیری نداشت و درمان نشد.»