در دوزخ هم خدا را در آغوش میگیرم
ترجیح میدهم که با خداوند در دوزخ باشم تا بدون او در بهشت!
تاریخ انتشار:
208 نفر این یادداشت را خواندهاند
3 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
مرد دانایی چند سال بود که آرزو داشت راه خدا به او نشان داده شود. هر روز از بقیه انسانها جدا میشد و دعا میکرد که با یک معلم مذهبی، یک مقدس، یک آگاه به حقایق رو به رو شود.
روزی همانطور که دعا میکرد، صدایی شنید: «به فلان محل برو، مردی را خواهی دید که راه سعادت و خوشبختی را به تو نشان خواهد داد!» وقتی این کلمات را شنید قلبش از شادی پر شد. به محلی که صدا به او گفته بود رفت. وقتی مرد ساده و فروتنی را دید که لباسهای ژنده بر تن داشت و پاهایش گلآلود بود، غرق در تعجب شد.
مرد دانا نگاهی به دور و بر انداخت ولی کسی دیگر را ندید. به آن ژندهپوش گفت: «صبح شما بخیر!» مرد فقیر به آرامی جواب داد: «من هرگز صبح بدی نداشتهام!»
مرد دانا گفت: «خدا به تو طالعی نیکو بدهد!»
مرد فقیر گفت:«من هرگز طالع بد نداشتهام!»
حیرت مرد دانا بیشتر شد و به فقیر گفت:« امیدوارم خوشبخت شوی!»
فقیر جواب داد: «من هرگز بدبخت نبودهام!»
مرد گفت: «به خوبی قادر به فهمیدن نیستم، خواهش میکنم برایم توضیح بده.»
فقیر گفت: «با کمال خوشحالی، تو برایم صبح خوبی را آرزو کردی. من هرگز صبح بدی نداشتم. چون اگر غذایی هم برای خوردن نداشتم، سپاس خدا را گفتهام. اگر باران میبارید یا برف، یا اگر هوا گرم بود باز هم خدا را ستایش میکردم. اگر تنها بودم و هیچ انسانی همدمم نبود بازهم خدا را ستایش میکردم. بنابراین هرگز صبح بد و شر نداشتهام.
برایم طالع خوب آرزو کردی. ولی من هرگز طالع بد نداشتهام. چون همیشه در آغوش خداوند هستم و می دانم که هرچه خداوند برایم میفرستد، بهترین اتفاقی است که میتواند برایم رخ دهد. من با شادمانی هرچه را که او برایم میفرستد؛ سلامتی یا بیماری، فقر یا بینیازی، شادی یا غم را به عنوان هدیهای از سوی خدا، قبول میکنم.
برایم خوشبختی آرزو کردی. من هرگز بدبخت نبودهام، چون بزرگترین آرزو در قلبم این است که با خواست و اراده خدا یکی باشم و خواست و اراده خودم را به طور کامل به خواست خداوند تسلیم کردهام، طوری که هرچه خواست خداوند است من میخواهم!»
مرد دانا با حیرت گفت: «اگر خداوند تو را به دوزخ بفرستد چطور؟»
مرد فقیر گفت:«مرا به دوزخ بفرستد؟! خداوند مهربانتر از آن است که چنین کاری کند. ولی حتی اگر مرا به آنجا بفرستد، من دوست دارم که او را در آغوش بکشم. یکی دست فروتنی و تواضع است و دیگری عشق. با این دستها طوری او را در آغوش میگیرم که مجبور شود با من به دوزخ بیاید. من ترجیح میدهم که با خداوند در دوزخ باشم تا بدون او در بهشت!»
روزی همانطور که دعا میکرد، صدایی شنید: «به فلان محل برو، مردی را خواهی دید که راه سعادت و خوشبختی را به تو نشان خواهد داد!» وقتی این کلمات را شنید قلبش از شادی پر شد. به محلی که صدا به او گفته بود رفت. وقتی مرد ساده و فروتنی را دید که لباسهای ژنده بر تن داشت و پاهایش گلآلود بود، غرق در تعجب شد.
مرد دانا نگاهی به دور و بر انداخت ولی کسی دیگر را ندید. به آن ژندهپوش گفت: «صبح شما بخیر!» مرد فقیر به آرامی جواب داد: «من هرگز صبح بدی نداشتهام!»
مرد دانا گفت: «خدا به تو طالعی نیکو بدهد!»
مرد فقیر گفت:«من هرگز طالع بد نداشتهام!»
حیرت مرد دانا بیشتر شد و به فقیر گفت:« امیدوارم خوشبخت شوی!»
فقیر جواب داد: «من هرگز بدبخت نبودهام!»
مرد گفت: «به خوبی قادر به فهمیدن نیستم، خواهش میکنم برایم توضیح بده.»
فقیر گفت: «با کمال خوشحالی، تو برایم صبح خوبی را آرزو کردی. من هرگز صبح بدی نداشتم. چون اگر غذایی هم برای خوردن نداشتم، سپاس خدا را گفتهام. اگر باران میبارید یا برف، یا اگر هوا گرم بود باز هم خدا را ستایش میکردم. اگر تنها بودم و هیچ انسانی همدمم نبود بازهم خدا را ستایش میکردم. بنابراین هرگز صبح بد و شر نداشتهام.
برایم طالع خوب آرزو کردی. ولی من هرگز طالع بد نداشتهام. چون همیشه در آغوش خداوند هستم و می دانم که هرچه خداوند برایم میفرستد، بهترین اتفاقی است که میتواند برایم رخ دهد. من با شادمانی هرچه را که او برایم میفرستد؛ سلامتی یا بیماری، فقر یا بینیازی، شادی یا غم را به عنوان هدیهای از سوی خدا، قبول میکنم.
برایم خوشبختی آرزو کردی. من هرگز بدبخت نبودهام، چون بزرگترین آرزو در قلبم این است که با خواست و اراده خدا یکی باشم و خواست و اراده خودم را به طور کامل به خواست خداوند تسلیم کردهام، طوری که هرچه خواست خداوند است من میخواهم!»
مرد دانا با حیرت گفت: «اگر خداوند تو را به دوزخ بفرستد چطور؟»
مرد فقیر گفت:«مرا به دوزخ بفرستد؟! خداوند مهربانتر از آن است که چنین کاری کند. ولی حتی اگر مرا به آنجا بفرستد، من دوست دارم که او را در آغوش بکشم. یکی دست فروتنی و تواضع است و دیگری عشق. با این دستها طوری او را در آغوش میگیرم که مجبور شود با من به دوزخ بیاید. من ترجیح میدهم که با خداوند در دوزخ باشم تا بدون او در بهشت!»