بروید قبرستان!
قبرستان رفتهاید؟! این قطعههایی که تازه دارند پُر میشوند، چطور؟ یک زمین وسیع که تعداد زیادی مستطیل سیمانی ِ محکم، درون آن دهان باز کرده و منتظر است مردهها را هورت بکشد. وقتی بمیریم با هر مقدار طول و عرض میچپانندمان توی این خانههای مستطیلی که مُحکم و با دوام است. دونبش و دوطبقه هم بخواهیم، دارند. الحمدالله که همهشان هم رو به قبله ساخته شدند! خلاصه ما را میچپانند آن تو و سنگی هم میگذارند و اگر یک وقت، بیهوا و به هر دلیلی که فقط خودمان میدانیم، هول کنیم و بخواهیم بلند شویم، یکهو سرمان میخورد به سنگ لحد و برمیگردیم سرجایمان.
قبرستان که میروم تمام این فکرها توی سرم وول میخورد و هول مرگ را به دلم میاندازد. به ویژه اینکه توی سفر آخرت تنهایم. همه فقط تا دم در خانه جدید با یک سینی حلوا مشایعتم میکنند. البته جای اصراری هم نیست که داخل بیایند؛ یک متر جا که بیشتر نیست. شب هم که بشود، همان شبی که به شب اول قبر معروف است و مشخص میکند توی دوزخ قرار است بهم خوش بگذرد یا نه، انکر و منکر هم میآیند. باید تنها باشم باهاشان. حالا هرچقدر التماس کنم که حداقل مشایعت کنندگان حلوا را که خوردند دم در خانه بمانند، بیفایده است. هرچقدر بخواهم خودم را دوباره بچپانم توی تابوت خالی تا برگردم مردشورخانه بیفایده است. هرچقدر زار بزنم بیفایده است. مامورهایش سوال میپرسند باید جوابشان را بدون مِن و مِن بدهم. تقلبی هم در کار نیست. حتی اگر قبلا سفارش کرده باشم اسم دوازده امام(ع) و شیوه درست ادای اذان و اقامه و اصول دین را محض تقلب حک کرده باشند زیر سنگ لحد تا به کارم بیاید. حتی اگر یک تلقینگو شب تا صبح هم سر قبرم نشسته باشد و بین چرتی که میزند اصول مورد سوال انکر و منکر را آرام آرام توی گوش قبرم تلقین کند!
قبرستان که میآیم تمام این فکرها توی سرم وول میخورد. قبرستان که میآیم عمرا اگر به شوخی هم طلب مرگ بکنم. قبرستان که میآیم با خودم عهد میکنم دیگر توی کش و قوس زندگی، زبانی هم که شده، نگویم خدایا بکش و خلاصم کن. قبرستان که میآیم هی قد و قوارهام را، طولی و عرضی، با این قطعههای خالی میسنجم...