بودن و نبودن؛ مسئلهای نیست!
وقتی حوصله جواب دادن به پیامک و تلفن را ندارد، حوصله خودش را هم ندارد چه برسد به تو، موقع خوردن ناهار اعصاب گپ زدن درباره سفت بودن یا نبودن لوبیای چشم بلبلی قورمه سبزی را ندارد، برایش فرق نمیکند پیاده تا خانه برود یا با ماشین، جانش را گذاشته کف دست و از همیشه ناقابلترش میداند که بیهوا از خیابان رد میشود، حوصله هیچ حرف جدی را ندارد و حتی اگر بهش بگویی از کار بیکار شدی به پر قبایش هم بر نمیخورد و وقتی بیشترین صدایی که از گلویش خارج میشود منتسب به آههای سوزناکی است که گویا از اعماق دل به مخرج گلو هل داده میشوند... یعنی خیلی غم دارد. یعنی انقدر غمباد گرفته که دارد به مرز یکی بودن ِ بودن و نبودن میرسد.
یعنی اگر تو هم آه بکشی و از غمهایت بگویی، درجا افسرده میشود. جمله نخ نما شده «این نیز بگذرد» را هم باید فاکتور گرفت که به خون جگر بگذرد.
اینجور وقتها فقط باید یکی دلش را شاد کند. راضیتر است آن لحظه که دلش دارد از درد میترکد، یکی لبخند به لبش بیاورد به جای اینکه منقول و غیر منقول جملات فلسفی برایش ردیف شود و او نداند باید کجای دل واماندهاش از غم، این جملهها را بگذارد. توی آن لحظه که دلش از تالاپ و تولوپ زندگی افتاده و از مطبخ قلب، فقط آه داغ بیرون میآید، یکی باید آب بریزد روی آتش مطبخ به جای دَم به دَم دادن.
دلش که شاد شد مثل این میماند که شکم گرسنهاش سیر، قرض ندادهاش ادا یا تن برهنهاش پوشانده شود... اینجوری خدا هم راضیتر است!