ماده گاو را بکش!
استاد گفت: ماده گاو را از آنها بدزد و از بالای صخره به پایین پرت کن.
تاریخ انتشار:
75 نفر این یادداشت را خواندهاند
4 نفر این یادداشت را دوست داشتهاند
فیلسوفی همراه شاگردان خود در حال قدم زدن در یک جنگل بودند و درباره اهمیت ملاقاتهای غیرمنتظره گفتگو میکردند. آنها در حین این صحبت به خانهای رسیدند که علیرغم اینکه در مکان مناسبی بود ظاهری حقیرانه داشت. در خانه را زدند و مورد استقبال ساکنان آن قرار گرفتند. یک زن و شوهر و سه فرزند با لباسهای پاره و کثیف. استاد به پدر خانواده گفت: شما در میان این جنگل و بدور از کسب و تجارت، چگونه به زندگی خود ادامه میدهید؟
مرد با آرامش کامل پاسخ داد: دوست من! ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه چند لیتر شیر به ما میدهد. یک بخش از محصول را میفروشیم یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه میکنیم. با بخش دیگر پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود تولید میکنیم و زندگی را میگذرانیم.
استاد فیلسوف تشکر کرد و چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و بعد از آن جا دور شد. میان راه رو به شاگرد کرد و گفت: ماده گاو را از آنها بدزد و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن! شاگر گفت: اما آن حیوان تنها راه امرار معاش خانوادهشان است. فیلسوف ساکت ماند و جوان بدون آنکه راه دیگری داشته باشد همان کاری را کرد که به او دستور داده شد.
گاو در ذهن جوان ماند. او پس از سالها تصمیم گرفت به همان خانه برگردد و از آن خانواده تقاضای بخشش کند و بهشان کمک مالی بدهد. وقتی به جنگل رفت دید آن مکان به منطقهای زیبا تبدیل شده است. تعجب کرد. درختان شکوفه زده و ماشینی در گاراژ پارک شده بود. تعدادی کودک در باغچه خانه مشغول بازی بودند. در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت. سوال کرد: آن خانواده که حدود 10 سال قبل اینجا زندگی میکردند، کجا رفتند؟ جواب شنید که آنها همچنان صاحب این مکان هستند.
صاحبخانه او را شناخت و احوال استاد فیلسوف را پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند آنها چگونه موفق به بهبود وضعیت خود شدهاند. مرد گفت: ما گاوی داشتیم اما از صخره پرت شد و مرد. مجبور شدم برای تامین معاش خانواده سبزیجات و حبوبات بکارم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند. مجبور به بریدن مجدد درختان شدم. پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچههایم افتادم و فکر کردم شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت اما وقتی خرمن محصولات رسید در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه میشد که چه خوب شد آن گاو مرد!
مرد با آرامش کامل پاسخ داد: دوست من! ما در اینجا ماده گاوی داریم که همه روزه چند لیتر شیر به ما میدهد. یک بخش از محصول را میفروشیم یا در شهر همسایه با دیگر مواد غذایی معاوضه میکنیم. با بخش دیگر پنیر، کره و یا خامه برای مصرف شخصی خود تولید میکنیم و زندگی را میگذرانیم.
استاد فیلسوف تشکر کرد و چند لحظه به تماشای آن مکان پرداخت و بعد از آن جا دور شد. میان راه رو به شاگرد کرد و گفت: ماده گاو را از آنها بدزد و از بالای آن صخره روبرویی به پایین پرت کن! شاگر گفت: اما آن حیوان تنها راه امرار معاش خانوادهشان است. فیلسوف ساکت ماند و جوان بدون آنکه راه دیگری داشته باشد همان کاری را کرد که به او دستور داده شد.
گاو در ذهن جوان ماند. او پس از سالها تصمیم گرفت به همان خانه برگردد و از آن خانواده تقاضای بخشش کند و بهشان کمک مالی بدهد. وقتی به جنگل رفت دید آن مکان به منطقهای زیبا تبدیل شده است. تعجب کرد. درختان شکوفه زده و ماشینی در گاراژ پارک شده بود. تعدادی کودک در باغچه خانه مشغول بازی بودند. در را هل داد و وارد خانه شد و مورد استقبال یک خانواده بسیار مهربان قرار گرفت. سوال کرد: آن خانواده که حدود 10 سال قبل اینجا زندگی میکردند، کجا رفتند؟ جواب شنید که آنها همچنان صاحب این مکان هستند.
صاحبخانه او را شناخت و احوال استاد فیلسوف را پرسید. اما جوان مشتاقانه در پی آن بود که بداند آنها چگونه موفق به بهبود وضعیت خود شدهاند. مرد گفت: ما گاوی داشتیم اما از صخره پرت شد و مرد. مجبور شدم برای تامین معاش خانواده سبزیجات و حبوبات بکارم. گیاهان و نباتات با تاخیر رشد کردند. مجبور به بریدن مجدد درختان شدم. پس از آن به فکر خرید چرخ نخ ریسی افتادم و با آن بود که به یاد لباس بچههایم افتادم و فکر کردم شاید بتوانم پنبه هم بکارم. به این ترتیب یکسال سخت گذشت اما وقتی خرمن محصولات رسید در حال فروش و صدور حبوبات، پنبه و سبزیجات معطر بودم. هرگز به این مسئله فکر نکرده بودم که همه قدرت و پتانسیل من در این نکته خلاصه میشد که چه خوب شد آن گاو مرد!