آفتاب بگیر...
بعضی وقتها از دل زندگی آدمها عادتهايی سرك میكشند كه معلوم نيست از كجا آمدهاند، چه زمانی آمدند. فقط هستند و رفتنشان هم به اختيار نيست. عادتها كمكم جا خوش میكنند و بزرگ میشوند. همين عادتهای ساده و پيش پا افتاده كه انگار نيست، ولی هست. هست و با آمدنش كمكم توی دل آدم ريشه میكند و امان از وقتی كه پايت سر بخورد و با سر بيفتی داخل چاه عادت. آن وقت تمام تنت چرخ میخورد ته چاه. سنگين میشوی و فرو میروی. هر روز بيشتر. آن وقت از خودت میپرسی «من كجا... اينجا كجا؟»
مهم نيست چقدر فرو رفتی. آدميزاد است وهمين اشتباهها. مهم اينست كه تاريكی چاه، آفتاب را از يادت نبرد. يادت نرود هنوز نور هست، گرما هست و آن بالاها خورشيد میدرخشد. تويی كه بايد بلند بشوی، هرچند بلند شدن ساده نيست. خودت را بيرن بكشی، هرچند بيرون آمدن ساده نيست. خيس شدی، سنگين شدی، كثيف شدی و بلند شدن ساده نيست. بايد همه زورت را بزنی و خودت را بيرون بكشی. بايستی رو به آفتاب، قرص ايستادن ساده نيست. سرت را بايد بگيری رو به آسمان. نگاهت اگر بيفتد به پايين دوباره كار تمام است، سر میخوری و وسوسه، دم دستیترين راه سريدن است. بايد رو به آسمان باشی حتی اگر كثيفترين لكههای عالم روی تنت باشد.
بايد بايستی رو به خورشيد، آنقدر و آنقدر و آنقدر كه آفتاب لجنها را خشك كند، بشكند و تكه تكه ازتنت بريزد. شايد بادی بيايد و بارانی بزند و تنت را بشويد از لكهها... آن وقت پای رفتن پيدا میكنی، اما يادت میماند هميشه بايد رو به آفتاب باشی، مثل آفتاب گردان.