صدای قدمهای خدا
فرض کنیم باران میبارد؛ پس از یک خشکسالی طولانی، باران میبارد. نرم و ریز و پیوسته و بی صدا. روزهای متمادی پس از هول و هراس خشکسالی و رنج و زجر دیدن زردهایی که سبز بودند، میبارد و میبارد. چنین فرض کنیم.
و دیگر فرض کنیم که نسیم میوزد. پس از یک شرجی نفس بُر، یک رطوبت سوزان سرشار از قساوت که هوای نرم و نامرئی در آن شرجی مثل صخرهای بر سینه سنگینی میکرد. آری پس از چند ماه شرجی طولانی که هیچ چیز جز وزوز مگسها و پشهها هوا را تکان نمیداد. نسیم، آری نسیمی خنک میوزد و این نسیم آن قدر مژده دارد که مژه بر هم نمیزنی از شدت بهت و اشتیاق. اینچنین فرض کنیم.
فرض کنیم یک شهر کویری را که بیهیچ حرف پیش از دل بیابان سبز شده است. بیابانی که گرد بر گرد شهر را گرفته است و سرمایه زندگی، یعنی آب را باید با پنجه در جگر خاک فرو بردن و کشیدن کاریزهای چنده ده کیلومتری به دست بیاوری. شهری که آفتاب تند و بیمضایقه کویر هرگز از سر آن بر نمیخیزد جز با صدای خش خش خشک پای خزان که کویر را کویرتر میکند. ناگهان پس از گذشت تاریخی که ریش سفید پیرمردها از آن حکایت دارد، برف می بارد. زن و مرد و پیر و جوان و خرد و کلان به کوچه و خیابان میآیند تا برف را با تک تک سلولهای پوستشان ببینند و بچشند. لابد به هم میگویند: سیر کنید این برف را که شاید دیگر تا عمر دارید، نبینید. چنین فرض کنیم.
خدا میآید و صدای قدمهایش را میشنویم. مثل همان باران پس از خشکسالی، مثل همان نسیم پس از شرجی، مثل همان برف دیر و دور از انتظار. خدا همیشه همین طورها از راه میرسد تا یادمان نرود تاریکترین ساعات پیش از سپیده دم است.