با متضادها بسازید!
فهم تضاد یعنی فهم زندگی! باید متضادها وجود داشته باشند تا مفاهیم خودشان را به خوبی نشان دهند و ما به کمال یک حس را دریابیم؛ بدی و خوبی، آرامش و اضطراب، سختی و آسانی، سربالایی و سرپایینی، سلامتی و بیماری را به کمال درک کنیم. وقتی برجستگی دیده میشود که در کنار فرورفتگی باشد. بزرگترین مجسمهسازان دنیا وقتی توانستند بهترین آثار خود را خلق کنند که برجستگی را کنار فرو رفتگی دیدند و توانستند عمق را درک کنند.
وقتی متضادی نباشد مفاهیم معنی خودشان را از دست میدهند. در بیمعنایی فرو میرویم و حتی شعور و درکی هم برای زندگی کردن نیاز نداریم که حالا بخواهیم در پی کسب آن باشیم؛ درک خوبی و بدی، خوشی و رنج.. قصه آدم و حوا هم از همین تضاد شروع شد. خدا برده بودشان بهشت. گفته بود شما و اینهمه خوبی. اشارهای و برآورده شدن نیازی. سیب داشتند؛ زیاد و بهشتی. همه چیز به کمال وجود داشت و نیاز نبود تلاشی بکنند برای رسیدن به آن و در نتیجه این تلاش از درون به کمال برسند. اما بعد درمقابل عرش، فرش را دیدند. وقتی از اوج به زیر آمدند تازه به درک تضاد رسیدند و فهمیدند بهشت چه جای خوبی بود. سختی که کشیدند تازه معنای راحتی را دریافتند. برای دوباره یافتن راحتی، شعور کسب کردند و دست به خلق و اکتشاف زدند. آخر اینکه تضاد اگر نبود، درک سیب خاکی در مقابل سیب بهشتی اگر نبود، آدم یکنواخت میماند. بیخلقت و تلاش برای کمال.
تمام زندگی همین است. مثلا همین تضادی که خوشی را مینشاند بغل ناخوشی. سختی را مینشاند کنار راحتی. ناخوشی اگر نباشد، کسی کی وقت خوشی به کمال این خوش بودن را درک میکند و از آن لذت میبرد. خوشی اگر نباشد کی ناخوشی میتواند تمام قد عرض اندام کند. این دو اگر نباشند آدم نمیتواند زندگی خودش را خوب و قابل درک بسازد.
تضاد باید باشد. مجسمه بدون فرو رفتگی و برجستگی، فرقی با تپه کوچکی از گل ندارد.