دعای باران...
به دلیل خشکسالی شدید، گروه کوچکی از کشاورزان محلی دور هم جمع شدند تا برای این معضل چارهای بیندیشند. در نهایت به این نتیجه رسیدند که از کشیش محل تقاضا کنند دعای باران را بخواند.
در روز موعود عدهای به کلیسا آمدند. جمعیت به صف وارد کلیسا میشد و کشیش هم به بیشتر آنان خوشامد میگفت. او در حین رفتن به سوی میز خطابه جلوی کلیسا بود تا مراسم رسمی را شروع کند که متوجه شد، اغلب مردم در حال گپ زدن با دوستانشان هستند. وقتی به میز خطابه رسید، به فکر افتاد حضار را به سکوت دعوت و مراسم دعا را شروع کند.
همان طور که چشمانش به جمعیت بود، ناگهان چشمش به دختری یازده ساله افتاد که بیسر و صدا در ردیف جلو نشسته بود. صورت او از ذوق و شوق میدرخشید. در کنار او یک چتر قرمز باز قرار داشت. زیبایی و معصومیت این دختر به قدری کشیش را تحت تأثیر قرار داد که بیاختیار لبخند بر لبانش آمد. در بین آن جماعت ، هیچ کس جز او با خودش چتر نیاورده بود.