دو نفری که عرزائیل دلش برایشان سوخت...
روزی رسول خدا نشسته بود. عزرائیل به زیارت آن حضرت آمد. پیامبر از او پرسید: ای برادر! چندین هزار سال است که تو مأمور قبض روح انسانها هستی، آیا شده که در هنگام گرفتن جان آنها دلت برای کسی سوخته باشد؟
عزرائیل گفت: بله! در این مدت دلم برای دو نفر سوخت: روزی دریا طوفانی شد و امواج سهمگین یک کشتی را در هم شکست. همه سرنشینان کشتی غرق شدند و تنها یک زن حامله نجات یافت که سوار بر تخته پارهای شد و امواج ملایم دریا او را به ساحل آورد و در جزیرهای افکند. در همین هنگام فارغ و پسری از وی متولد شد. من که مأمور شدم در همان لحظه جان زن را بگیرم، دلم به حال آن پسر سوخت.
دومین نفر، شداد بن عاد بود که سالها به ساختن باغ بزرگ و بینظیر خود پرداخت و همه توان و امکانات و ثروت خود را صرف ساختن آن کرد و خروارها طلا و جواهر برای ستونها و سایر زرق و برق آن خرج کرد تا سرانجام کاملش کرد. وقتی تصمیم گرفت به دیدن باغ برود، همین که خواست از اسب پیاده شود و پای راست از رکاب به زمین بگذارد، هنوز پای چپش بر رکاب بود که فرمان از سوی خدا آمد که جان او را بگیرم. دلم به حالش سوخت، چون عمری را به امید دیدار باغی که ساخته بود سپری کرد اما هنوز چشمش به باغ نیفتاده، اسیر مرگ شد.
در این هنگام جبرئیل به محضر پیامبر رسید و گفت: محمد! خدایت سلام میرساند و میفرماید: به عظمت و جلالم سوگند شداد بن عاد همان کودکی بود که او را از دریای بی کران به لطف خود گرفتیم و از آن جزیره دور افتاده نجاتش دادیم و او را بی مادر تربیت کردیم و به پادشاهی رساندیم. در عین حال کفران نعمت کرد و خودبینی و تکبر سراسر وجودش را فرا گرفت و پرچم مخالفت با ما برافراشت و هلاک شد.