فاصله میان ایکاش تا ایوای
سرت را بدزد که تیرباران است؛ تیرانداز آن تیرانداز است که نه تیرش خطا میرود نه جراحتش مرهمپذیر خواهد بود. سرت را بدزد که روزگار کمان کشیده است و صدای زه کمانش در ناله بیماری شنیده میشود. فردی که تا ساعتی پیش تندرست بود و اکنون بر لبه پرتگاه نابودی است: سکته کرده و دقایقی دیگر... خلاص!
سرت را بدزد که روزگار به فرزندان خاک رحم نمیکند. چه تیرها که در چله نشانده است تا «ای کاش گفتن» آرزومندان به «ای وای گفتن» ترسخوردگان بدل شود؛ «ای بابا! این که دیروز سرپا بود... آمد این جا و به تک تک مغازههاش سرکشی کرد. آخر میدانی؟ نصف مغازههای این راسته برای اوست. یعنی برای او بود. الان جنازهست و لابد زیردست مرده شور...»
چه نشستهای که کاروانها میگذرند و این کاروانسرای بیتفاوت در این برهوت که یک سویش ازل است و سوی دیگر ابد، همچنان سرپاست و به ریش آنان میخندد که کنگر خورده بودند و لنگر انداخته بودند و با صدای جرس به خود آمدند ولی دیر شده بود.
چه نشستهای که همه چیز در حال برخاستن است. زیرا این پاييز است که لحظه به لحظه، صدای قدمهایش نزديكتر میشود و پیشاپیش همه درختان به احترامش برپای ایستادهاند.
چه نشستهای که همه چیز و همه کس در حال دگرگونیاند: آن کرم پروانه شد و آن دانه جوانه زد و آن جوان پیر شد و آن پیر، مرد و رفت. کجایی؟ به که غبطه میخوری؟
مرگ، آرزوها را میرباید و خاک، دهانش را برای آرزومندان میگشاید.